کلمات میتوانند روح را دوباره به پرواز در آورند
کلمات برای یک فرد به اندازه رفتن به بالاتر از بالاترین ابرها الهام بخش باشند. اما یک نقطه مقابل تاریک نیز وجود دارد که میتواند امیدهای فرد را به زیر سطح بکشاند.
تبعید کنند به اعماق پرتگاهی که فاقد هرگونه نور است. من هرگز نفهمیدم که این اثرات متفاوت چگونه با سرعت میتوانند از دور ترین نقطه به دیگری نوسان کنند.
همان پتو بافتنی را که قبلاً به عنوان دخترکی زیر آن مخفی میشدم، چنگ میزنم. با یک کتاب داستان و چراغ قوه، یک قلعه خیالی را در زیر آن برای خودم تصور میکنم.
پتوی پنبهای من را از واقعیت ناگوار و فراتر از مرز آن محافظت میکرد. زمانی قادر به پوشاندن تمام بدنم بود، اکنون فقط به سینهام میرسد.
اثبات این است که برخی از موارد با گذشت زمان رشد کردهاند. در رختخواب میچرخم و به کتاب دیلون روی میز کنارم چشمک میزنم، این یک رویا نبود. پرنده طلوع خورشید را با ملودی دلنشینش خوش آمد میگوید، بیرون پنجره باز اتاق، نسیم عطر ملایم چمن تازه را به اتاق خواب منتقل میکند.
چیزهای خوبی در جهان وجود دارد که می توان آنها را متوجه شد. درعوض، این ظروف چینی با گوشهای ترک خورده توجه من را به خود جلب میکند.
خانه جایی است که عشق وجود دارد، علامت چشم زخم کنار در آویزان است. در این لحظه فوق العاده، من آگاه میشوم که چگونه کلمات میتوانند ما را وادار کنند که با حقیقت ترسناک روبرو شویم.
با وجود این همه یادآوریهای زیبا از اطرافم، میفهمم که هیچ خوش بینی در داخل این مکان وجود ندارد. اینجا خانه نیست، در اینجا عشق وجود ندارد.
این عواقب انتخابهای من است. من زنی صدمه دیده هستم، کسی که عشق و علاقه واقعی مشترک با من داشت را از خودم راندم.
دیلون از بین رفته است تا ابد… نفس عمیقی از ریهها میکشم. این یک تلاش بیهوده برای نجات من از این احساس ناامیدی مطلق است. در یک عمل دفاعی روانشناختی، افکار من در جایی دیگر، پایین راهرو اتاق خواب، سرازیر میشوند.
راسل برادر بزرگتر است که من را به عنوان یک کودک تحسین کرده. او من را ترک کرده است تا خودم با این زمینه از بقایای جسمی و روحی برخورد کنم. من نمی دانم پدرم کیست و با توجه به سابقهام، مطمئن نیستم که میخواهم بدانم. همه چیز در مورد زندگی من غم انگیز است.
دهها سال است که در این وضع سردرگمم، منتظر یک هیولا که مرا بکشاند زیر سطح آب، با احساس وزن بدن که در این تشک در حال غرق شدن است، تصور میکنم در حال غرق شدن در ریگ روان هستم.
هرچه بیشتر حرکت کنم، بیشتر فرو میروم. باید راه بهتری برای گذراندن زندگی وجود داشته باشد. وقت آن است که با حقیقت روبرو شوم.
من با هر شرایطی از عشق جدا نمیشوم، من هرگز از عشق جدا نبودهام. زندگی یک چیز مسالمت آمیز و انفرادی است که بسیاری از افراد آن را پاداش میدهند.
چرا نباید یکی از آنها باشم؟ با کمال تعجب، من تصمیم میگیرم خودم را آزاد کنم، حتی اگر ندانم این کار مرا به کجا می برد. کنار گذاشتن موقعیت بی حس و حال من یک انتخاب آسان است.
پس از برقراری چند تماس تلفنی، یک کمک مالی قابل توجهی به پناهگاه بی خانمانهای محلی ترتیب میدهم.
بقیه اموال مادرم را برای اداره املاک و مستغلات واگذار میکنم. من دیگر نمی خواهم آنها را ببینم.
هزینههای زندگی در بالاترین حد است، اما شایسته است که هرچه سریعتر از این پوسته خالی، عاری از عشق فرار کنم.
ما بیشتر در برگه ای دیگر در مورد بخشی از این کتاب مطلب گذاشته ایم
برگرفته از کتاب بازگشت به خانه
نوشتهی دیو کنچر
ترجمهی زهرا صالحی