شاه
نوزایی ملوکانه شاه در مراسم تدهین (و از آنجا سند مالکیت حکومتاش با لطف الهی) تنها تنش و تناقض درونی شاه تئوکراتیک را برجسته کرد. نوزایی ملوکانهاش از روی الگوی نوزایی غسل تعمید فرد درست شده بود.
در اینجا طبیعت با اسلوب حکومت طبیعی ژرمانیک و لطف با «تاب اسم و منصب مسیح»، با«سنخ مسیح» شدن، یا مبارز درراه مسیح ، بیان میشد. پادشاه در میان تمام انسانهای فانی قلمرواش، با اولوهیت که او را «دستیار مسیح» ساخته بود متمایز جلوه داده میشد.
هیچ شکی در خصوص احیا یا نوزایی پادشاه وجود نداشت- کتاب های دعا و اوراد این را به خوبی نشان می دهند. با این وجود، شواهدی در دست نیست که نشان دهد این نوزایی ملوکانه در عمل آن طور که انتظار میرفت کار کرده باشد.
شاه نه این بود و نه آن او دیگر نه یک حاکم طبیعی که با بصیرت و تشخیص طبیعیاش تدبیر امور جاری را تدبیر میکرد بود، نه خلیفه یا مبارز مسیح، آنطور که مراسم تاجگذاری جار زده بود.
گرگوری هفتم هرگز هنری چهارم را به انحراف از دین و اصول مسیحی متهم نکرد، بلکه اقدامات خود را بر علیه او صرفاً بر اساس تخطی از وظایف و تکالیف بهمثابه یک شاه مسیحی بنا گذاشت. گرگوری بیرحمانه تناقضات نوع فرمانروایی که هنری نمایندهاش بود را در معرض دید قرار داد، هنری که خودش بدون تعقل دعوی مخالفانش را بدون تردید با این گفته استحکام بخشید: «من، سرور تدهین شده که تو جرأت لمس کردن نداری».
دقیقاً، او سرور تدهین شده بود، اما فقط بواسطه متصدیان کلیسایی شایسته که او را تدهین کرده بودند و لطف الهی را برای منظوری خاص (اعلام شده در مراسم تاجگذاری) شامل حالش نموده بودند، تا سلطنتی که از طرف خداوند به او امانت داده شده را به عنوان همکار مسیح و یک مسیح مبارز اداره کند.
این عمل بود که از شاه آنچه که بود می ساخت: «شاه صاحب فیض الهی». به خاطر نوزایی ملوکانه اش، همانطور که در عهد عتیق آمده است، او انسان دیگری شده استشاه به طور آشکار مسئولیت شأن مشروطاش را پذیرفته بود، به عبارت دیگر پذیرفته بود که طبق قوانین کلیسا شاهی کند و تشخیص بدهد که در جامعه مسیحی چه چیزی مسیحی و چه چیزی غیرمسیحی است.
خلاصه فرمانرواییاش مستقل نبود. نیازی به اشاره بیشتر نیست که تمام اینها را پادشاهان از قرن نهم به بعد همانطور که در رفتارشان بطور ضمنی مشهود بود، آزادانه قبول کرده بودند.
وانگهی آنچه تلویحاً فهمیده میشد،جدایی و بیگانگی پادشاه تازه تولد یافته از امیران غیرروحانی بود. در واقع بین شاه و سروران کلیسا روابط تنگاتنگتری وجود داشت، زیرا، همانطور که اشاره رفت، بدون آنها کار و کاسبی حکومت لنگ بود: شاه آنها را میشناخت و آنها شاه و طرحهایش را. آنها یا خویشاوندان نزدیکاش بودند یا اعضای دیواناش. اگر شاه اختیار آنها را- که تنها بخش باسواد و تحصیل کرده جامعه بودند از دست میداد مثل این بود که دولتی مدرن مهار ارتش و درآمد عمومیاش را از دست بدهد.
قبول مبارزه با گرگوری یک ضرورت حکومتی بود و اعلامیه گزارش شده هنری مبنی بر اینکه او نمیداند بچه دلیل پاپ به این سختی به او تاخته است زیرا او کاری جز آنچه گذشتگان میکردند نکرده است (دعوی که کاملاً درست بود)، فقط اهرم بیشتری بر ضد شاه بدست گرگوری داد، زیرا لرد گفته بود که او حقیقت است نه عرف یا سنت. چون از دیدگاه کلیسای رم، سنت و حقیقت یقیناً یکی نبودند. اما بههر صورت حکام معاصر دفاع دیگری غیر از استناد به سنت و آداب و رسوم نداشتند، مستندی که در مواجه با نظام آموزهای بالغ و مستدل دقیق، ضعیف و رسوا جلوه میکرد.
آنچه که خصوصاً باید در این بستر تاریخی توجه شود این است که مقام پاپی برای اینکه انتقاد خود را به سر منزل برساند به قانون استناد میکرد. قانونِ مستندِ طرفِ کلیساْ قانونی بود که دانشپژوهان قرون گذشته بر پایه شرح عالمانه انجیل که با سیپریان و ترتولیان آغاز و از آن مهمتر با نوشته های جروم، امبروس، آگوستین و تعداد زیادی احکام و اعلامیه پاپها و شوراها و غیره تا اواخر قرن یازدهم فراهم شده بود استوار کرده بودند. در مقابل این نظام بسیار منطقی، طرف دربار هیچی برای رو کردن نداشت جز قانون غیرمنطقی اعمال و سنت.
از این گذشته، قانون شاهی آینه نظام عالم وجود یا ایدئولوژی نبود، بلکه بازتاب زمان و مکان بود. از طرف دیگر همه قوانین کلیسایی بازتابدهنده خصوصیات ویژه قطبیت، کلیت و تمامیت بود. اینکه این قانون «قانون درست» جامعه مسیحی بود، هیچ حرفی نبود: از زمانیکه ایزودور سویل این اصطلاح را جعل کرد، قانون کلیسا همیشه به عنوان «فرم زندگی درست» جامعه مسیحی که به آن قانون شرع کلیسا میگفتند دیده شده است. و همین جا قدرت و ضعف قانون شاهی که این سابقه متمایز را نداشت و صرفاً بر اساس عرف استوار بود نهفته است: مبنایی زمینی در مقایسه با خاستگاه «آسمانی» قانون شرع کلیسا.
به محض اینکه قانون شاهی در معرض دید قرار گرفت نقاط ضعف آن به طور شگفت انگیزی برملا شد، زیرا در آن مقطع برای سؤالاتی همانند اینکه عرف و سنت، دیرپایی و عادات میتوانند نادرست را به درست برگردانند به سختی میشد پاسخ و دفاعیهای مناسب یافت.

هر قدر هم رسم و سنت قدیمی باشد به خودی خود به معنی بهحق بودن آن نیست. ظاهراً از آنجا که خود مسیحیت مذهب طبیعی نبود، قواعد کلی و اخلاقی و اصولاش را فقط میشد از فرآیند مباحثه عقلی و استدلال منطقی تعیین کرد. بنابراین تثبیت هنجارهای قابل اجرا در یک جامعه مسیحی دانش خاص اصول زیربنایی و کلی مسیحیت را فرض میگرفت. اهمیت بنیادین جدال انتصاب در این توسل به «قانون درست» نهفته است. کلیسای رم، بلند مقام مسیحیت، اعلام کرده بود که قانون سنتی شاهی هجو است. دیدگاههای کهن و تکرار عادات و رسوم قادر نیست غیرقانونی را قانونی کند.
به آسانی میتوان دید که انتخاب قانون توسط کلیسای رم حقیقتاً حملهای رو به جلو به تمام نهادهای فرمانرواییها در هر شکل و قوارهای بود، زیرا در موضوعاتی که بافت جامعه را متأثر میکرد، در این مورد چارچوب مسیحیتاش، حاکم در حکومت داری آنطور که میخواست آزاد نبود: او فاقد عامل اصلی حکومت یعنی خودگردانی بود. او تصویر و نمود مشخص نداشت. از همه مهمتر او وسایل دفع حمله پاپ را نداشت و این معنای تاریخی کانوسا بود.
کانوسا شکنندگی کامل فرمانروایی تئوکراتیک سنتی را در مقابل حمله قاطعانه و بیرحم و هدفمند پاپان به آسیبپذیرترین بخش نظام معاصر شاهی یعنی فقدان قانونی مستقل از نسب رمی کلیسایی، نشان داد. آنچه که تحولات اخیر مفصلاً نشان داد این بود که حاکم تئوکراتیک، اصطلاحاً قربانی ایدئولوژی که خودش با طیب خاطر از قرن نهم حمایت کرده بود، شد.
چنانچه گویی فرمانروا در شبکه نظامی که او و اخلافاش برای ساختاش جد و جهد کرده بودند، گیر افتاد و خودِ نظام او را بلعید. بنابراین چگونه حاکم میتوانست خود را از آغوش کلیسا برهاند و هنوز هم مثل یک فرمانروای مسیحی کار کند؟ بعد از کانوسا واقعاً این یک مسئله حاد بود. شدت وحدت معضل دوراهی به تفسیر و تعبیر بیشتر نیاز ندارد.
ما بیشتر در این مورد اینجا مطلبی را منتشر کردهایم
برگرفته از کتاب بنیادهای اومانیسم رنسانس