کارل یاسپرس در سال 1942 در موطن خود، آلمان، دچار گرفتاری شده بود. او در حالی که با همسر یهودیاش، گرترود، در وحشت حکومت نازیها به سر میبرد، شغلش را از دست داده و به شدت مریض شده بود. او در این زمان دربارهی مفهوم خودکشی مطلبی نوشت.
خودکشی
- از یک سو او قانون مسیحیت را، دائر بر این که خودکشی همواره اشتباه است، مردود میشمرد: بعضا زنده ماندن ای بسا عین بزدلی است. از سوی دیگر او (احتمالا با خودش) جدال میکند که ارتکاب خودکشی به قصد فرار از اعدام و یا شکنجه، کنشی آزادانه نیست، بلکه صرفا “عملی تحمیل شده بر انسان است”. خودکشی پرسشی است که او نه میتواند آن را نادیده بگیرد و نه میخواهد که به آن پاسخ دهد.
تردید یاسپرس درمورد خودکشی برخاسته از امتناع از پذیرش قواعد قطعی و طرح این پرسش است: آیا خودکشی کنشی اصیل و آزادانه است یا تسلیمی تام و تمام به شرایط موجود و ارادهی دیگران؟ پس از جنگ جهانی دوم این تردید برای کامو نیز باقی ماند: “تنها و تنها یک مسئلهی حقیقتا جدی در فلسفه وجود دارد و آن خودکشی است.”
اگر زندگی هیچ معنای ذاتیای ندارد و اگر هیچ قاعدهی ثابتی وجود ندارد، پس چرا مرگ را به عنوان یک تصمیم نهایی و قطعی برنگزینیم؟ با این همه کامو با این استدلال مخالفت میکند: خودکشی پیشپاافتادهترین واکنش به مخمصهی ناشی از یک جهان پوچ است.
در حقیقت به عقیدهی کامو از آنجایی که همهی ما نهایتا میمیریم، خودکشی صرفا گونهای از تقدیرپذیری است. خودکشی نه ارادهی آزادی، که حقیرانه ترین نوع تسلیم شدن به قضا و قدر است. در مقابل، کامو بحث میکند که اگر هیچ معنایی وجود نداشته باشد، چیزی که اعتبار مییابد “تعدد و تنوع تجربه” است: پایان دادن به تجربهی زندگی، مستلزم محدود ساختن ارزش زندگی خودتان و زندگی در ذات خود است.
- فیلسوفان اگزیستانسیالیست، فارغ از ایدهآلهای تجریدی، باید بدانند که اگرچه هرچه بیشتر، بهتر، اما حتی “بیست سال زندگی” هم پیشنهادی است که ارزش پذیرفتن را دارد.
اگزیستانسیالیسم پاسخی قطعی به پرسش خودکشی نمیدهد. یاسپرس و کامو هر دو قوانین قطعی و جزمی در این مورد را رد میکنند: باید با این پرسش به طور مشخص مواجه شد. با این همه، اگزیستانسیالیسم با وجود تمام زمینههای یاسآورش، گرایش به عبور از تاریکی خود-تسلیمی دارد.
در این زمینه: ابر انسان
برگرفته از کتاب: فرهنگ توصیفی اگزیستانسیالیسم