روانشناسی
شوپنهاور به همین دلیل در تمام دوران زندگی خود به مسائل روانشناختی علاقهای بسیار فراوان نشان میداد، علاقهای که از ارتباطی مستقیم با متافیزیک اراده او برخوردار است. شوپنهاور معتقد بود که پنجرههایی وجود دارند که از طریق آن حتی به صورت کوتاه مدت میتوان از دنیای تصور، جوهر متافیزیکیِ اشیاء را مشاهده کرد و این پنجرهها در هر فضایی که عقلانیت از آن خارج شده، یافت میشوند.
شوپنهاور در دوران دانشجویی خود در برلین به دیدار بیماران روانی میرفت، وی به پدیدههای فراروانشناختی و هر وضعیتی که در آنها عقل به خواب میرود، علاقه نشان میداد، وی در مقاله معروف خود با عنوان «در باب احضار ارواح» با جزئیات به رویا و چگونگی منسوخ شدن قوانین دنیای تصور، پرداخت. شوپنهاور در واقع قبل از نیچه و فروید اهمیت متافیزیکی روانشناسی را کشف کرده بود.
این مسئله دید روانشناختی را نیز دچار تغییر کرده است. اگر امروزه درک مشکلات روانی نه به عنوان مشکلات فکری و عقلی، بلکه به عنوان موضوعی که با ضمیر ناخودآگاه ما، با تجربیات و آرزوهای واپس زده شدۀ ما و به طور خلاصه با واقعیتی سر و کار دارند، که فراتر از شناخت آگاهانه ما قرار میگیرند، بدیهی به نظر میرسد، به دلیل انقلابی در روانشناسی است که در روح شوپنهاوری صورت گرفته است. انقلابی که بیش از همه با نام روانکاوی گره خورده است.
روانکاوی که همزمان با فلسفه زندگی وارد فضای فکری اروپایی شد، از همان ابتدا به طور کامل در مسیری به حرکت درآمد که توسط شوپنهاور و نیچه از پیش ترسیم شده بود. زیگموند فروید میتواند به عنوان فردی پنداشته شود که به خانه انسان شناسی شوپنهاوری نقل مکان و آن را مبله کرده است. در واقع شوپنهاور در را به روی ضمیر ناخودآگاه گشوده، در حالیکه فروید همانطور که گونتر گوده بیان مینماید «بر پایه تجربیات وسیع بیمارستانی، روانشناسیِ ضمیر ناخودآگاهِ مستقل و نظام مندی را پدید میآورد».
با این وجود همانند برگسون در مورد فروید نیز برای موضوع «تأثیر» شوپنهاور تا به امروز به طور قطعی پاسخی ارائه نشده است. فروید که فردی بسیار فرهیخته و با مطالعه بود، همواره ادعا کرده که تا قبل از سال 1919 هرگز آثار شوپنهاور را نخوانده است. در حالی که تا آن سال برخی از آثار مهم فروید به چاپ رسیده بودند. به هر حال نمیتوان نادرستی چنین ادعایی را ثابت کرد.
با این وجود همانطور که گونتر گوده در اثرش به اثبات رسانده است، ردی از شوپنهاور در تمامی مراحل کاری فروید دیده میشود، حتی اگر به طور قطعی قابل اثبات نباشد که چنین ردی از منابع اولیه و یا ثانویه نشأت میگیرد. در کتابهای فروید که قبل از سال 1919 منتشر شدهاند نیز نزدیکی وی با شوپنهاور به صورت واضحی قابل تشخیص است. اگر انسان در جوهر خود، اراده یا همان موجودی غریزی است، پس کانون جوهر او نه عقلانی بلکه ناخودآگاه است.
فروید در کتاب خود با عنوان «تعبیر خواب» که در سال 1900 به انتشار رسید، از ضمیر ناخودآگاه به عنوان «روان واقعی» نام برد. فروید نیز همانند شوپنهاور تمایلات جنسی را موتور این روان میداند و باز هم همانند شوپنهاور از لحاظ فروید نیز در زندگی انسانی یک قاطعیت و صراحت ناخودآگاه دست به کار است.
نظریه شوپنهاور مبنی بر اینکه غریزه، مالک خانۀ روان است و نقش خدمتکار به نیروی عقل میرسد، از سوی فروید مورد پذیرش قرار میگیرد که این موضوع خود را در معرفی مرجع دستگاه روان، در قالب مدل ساختاری «نهاد، خود، فراخود» نشان میدهد که در هر دو مرجعِ «خود» و «نهاد» وجه اشتراکات چشمگیری با رابطه نیروی عقلانی و ارادۀ مورد نظر شوپنهاور وجود دارد.
«نهاد» همانند «ارادۀ» شوپنهاور از نظر انسانشناختی مرجع عمیق تر و اصیل تری است که مسئولیت فرآیند «نمی خواهم درک کنم» را بر عهده دارد، فرآیندی که فروید آن را واپس زنی مینامد.
برای نمونه در نظریه فرهنگ و نقد مذهب روشن میشود که فروید در مقایسه با نیچه و فلسفه زندگی، در مفهوم جامع تری به شوپنهاور متعهد است. فروید همانند شوپنهاور یک خدا ناباور است، اما در مذهب نیاز متافیزیکی انسانها را به رسمیت میشناسد. فروید در فلسفه فرهنگِ خود به شوپنهاور ملحق میشود، به این ترتیب که وی برای اصل لذت محدودیت قائل میشود تا بتواند زندگی غریزی را تحت کنترل نگه دارد. هنر و فرهنگ نزد فروید همانند شوپنهاور امکانی به حساب میآیند که تجربۀ رنج و مصیبت را از طریق کنارگذاشتن عامل غریزه به لحظات مثبت خوشی تبدیل میکنند.
ما بیشتر اینجا در این رابطه مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب شوپنهاور تاملات و تاثیرات