نوزادی بر روی فرش دراز کشیده است. چشمانش باز است و دستها و پاهایش را در هوا تکان میدهد. در این لحظه، دستی همراه با صدایی دلچسب، وارد میدان دید نوزاد میشود. درون دست چیزی وجود دارد: میتوانید ببینید که چشمان نوزاد کاملا باز شده و دستها و پاهایش را بیشتر تکان میدهد. در این لحظه شما با لحنی مهرورزانه به نوزاد میگویید:”ماشینو!” اما نوزاد در واقع چه چیز را میدیده است؟ هیجان او برای آنچه که به چشمش آمده و شما آن را ماشین مینامید، در تمام بدن او تجلی مییابد.
زندگی
اما هیچ تصوری از ماشین یا ماشین اسباببازی در ذهن این نوزاد نیست و او هیچ واژهای برای قرمز یا براق بودن ندارد. در نگاه اگزیستانسیالیستی، این نوزاد تنها تکهای از هستی را مشاهده میکند. او نمیتواند هیچ تعریف قابل فهمی از این تکه را به ما ارائه دهد. با این همه او بسیار پیش از آن که مفهوم ماشین، اسباببازی و یا حتی دست را بشناسد، همه چیز را دربارهی هستی میداند. او میداند که با این تکههای هستی، در جهانی مشترک زندگی میکند.
او از خودش در نسبت با آنها آگاه میشود. در واقع برای نوزاد، حتی پاهای خودش نیز به عنوان تکههای هستی، جالب توجهاند! به بیان هایدگر، هستی، صرف نظر از جزئیات موجود در آن، “آن چیزی است که تمام باشندهها، بر پایهی آن، از پیش درک شدهاند”. نوزاد، پیشاپیش درک صحیحی از جهان به مثابهی محلی برای مواجهه با هستی دارد. او با هستی، نه به صورت یک فضای عظیم انتزاعی، که به شکل تعداد زیادی باشندههای کوچک و کم و بیش پایدار مواجه میشود.
البته نوزادان نیازی به توضیح هایدگر برای درک هستی ندارند. آنها سرگرم فهمیدن “آن چیزی هستند که باشندهها را به عنوان باشنده مشخص میکند”، پیش از آن که علاقهمند شوند که بفهمند این یک ماشین اسباب بازی قرمز است و آن یک خانهی پلاستیکی بنفش. پیش از آن که ما بتوانیم بیاندیشیم چه چیز، این را یک ماشین اسباببازی، و آن را یک خانهی پلاستیکی ساخته است، باید واقعیت هستی آنها را پذیرفته باشیم. به عقیدهی هایدگر، یکی از وظایف اگزیستانسیالیسم این است که بار دیگر برای ما، “هستی باشندهها را به وضوح نمایان سازد”، که مشتمل بر هستی خود ما نیز است.
در این زمینه: سقوط
برگرفته از کتاب فرهنگ توصیفی اگزیستانسیالیسم