فلسفه و روانشناسی
ویتگنشتاین در سالهای آخر عمر خویش و بعد از اتمام «پژوهشهای فلسفی» به صورت جدی به مطالعه دستور زبان اصطلاحات مفهومی روانشناختی پرداخت، به عبارت دقیقتر به «سوءتعبیرات فلسفی» که اغلب با آنها مواجه میشویم. در اواخر پاییز سال 1947 و اوایل پاییز سال 1948 ویتگنشتاین کار بر روی یادداشتهایی را به اتمام رساند که بعدها در دو جلد با عنوان «نکاتی در باب فلسفه روانشناسی» به چاپ رسیدند.
بین ماه اکتبر سال 1948 تا ماه مارس سال 1949 ویتگنشتاین دو مطلب حجیم دیگر به رشته تحریر درآورد که آنها نیز بعدها به عنوان «آخرین یادداشتها در باب فلسفه روانشناسی I» انتشار یافته اند. ویتگنشتاین حتی از سال 1949 تا زمان مرگش در سال 1951 نیز به مطالعه بر روی مشکلات فلسفه روانشناسی پرداخت که مطالب وی در این زمینه در اثری با عنوان «آخرین یادداشتها در باب فلسفه روانشناسی II» منتشر شده اند.
کسانی که با این مجموعه حجیم از ملاحظات و نکات فلسفی سر و کار داشته اند، همواره کار آسانی برای درک این مطلب ندارند که ویتگنشتاین با ملاحظات و سلسله نظرات خود چه پرسشهایی را هدف قرار میدهد و اینکه مشکلات فلسفی که وی سعی در برطرف کردن آنها دارد، در کجا قرار میگیرند.
سلسله ملاحظات ویتگنشتاین در خصوص فلسفه روانشناسی به موضوعات متفاوتی میپردازند و ملاحظات در زمینه مسائل جنبه ادراک و همچنین منطق استفاده از مفهومات روانشناختی نظیر «اعتقاد داشتن»، «درک کردن»، «دانستن» یا «قصد داشتن» شایعترین هستند.
ویتگنشتاین به موضوع جنبه ادارک یا به طور دقیق تر، این پرسش که چیزی را به عنوان چیزی دیگر دیدن به چه معنا است، با کمک گرفتن از تصویری ساده پرداخته است. تصویری که وی آن را نام گذاری کرده است، چون به این تصویر هم به عنوان «سر خرگوش و هم سر اردک» به عبارتی چند جنبه ای میتوان نگریست
«درک کردن یک جنبه» یا «روشن شدن جنبه» باعث میگردد آنچه را که در هر مورد مشاهده میشود، به اصطلاح تغییر یابد و به عبارتی فهم ما از شکل را تغییر میدهد. ملاحظات ویتگنشتاین در مورد مجموعه موضوعی «جنبه دیدن»، مسئلهای که وی از آن به عنوان دیدن بر طبق تعبیر استنباط میکند، از ارتباط تنگاتنگی با اندیشههای «فلسفه هنرِ» وی برخوردار هستند.
چون هنگامی که این پرسش مطرح میگردد که: «در چه شرایطی و چگونه میتوان به مفهوم “این را این گونه دیدن” دست یافت؟ پاسخ ویتگنشتاین این گونه است: «اغلب در هنر» در اینجا آنچه فهم هنری یا شناخت هنری نامیده میشود، اغلب عبارت است از نمایان نمودن یک جنبه از طریق زمینه یابی متناسب با شکل اثر هنری موجود، به نحوی که در پرتوی آن، اثر قابل درک شود.
به همین دلیل «در مباحث مربوط به موضوعات زیباشناختی، در جملاتی نظیر اینکه باید این را این گونه ببینی، منظور این است که اگر تو این را به این صورت بنگری، متوجه میشوی که کجای کار اشتباه است؛ تو باید به این ضرب آهنگها به عنوان درآمد گوش دهی؛ تو باید بر طبق این گام گوش کنی؛ تو باید این گونه تفسیر کنی» یا جملاتی شبیه به اینها بسیار رابج هستند، جملاتی که برای کسی که هنوز جنبه تعیین کننده و قطعی را ندیده است، برای فهم کمک بزرگی محسوب میشوند.
اینکه «درک کردن» با نگاهی به آثار هنری به چه معنا است، بدون فاصله گرفتن از «جریان درونی» در ذهن کسی که چیزی را را درک میکند، به صراحت قابل توضیح است. این برداشت که «درک کردن» در این مورد همانند سایر موارد دیگر، جریانی درون ذهن است، به یک نظریه فلسفی بدل گشته و «ذهن گرایی» نامیده میشود. ویتگنشتاین در «پژوهشهای فلسفی» با دنبال کردن این پرسش که آیا «خواندن»، «محاسبه کردن» و «فهمیدن» جریانهای درونی، حالتهای آگاهی یا چیزهایی شبیه به این هستند، به مبارزه با ذهن گرایی پرداخته است.
در اینجا ویتگنشتاین همانند نوشتههای متأخر خود در زمینه فلسفه روانشناسی، این برداشتِ ذهن گرایانه را ناشی از «تشابه سازیهای» نادرستی میدانست که اندیشه را به خاطر تشابهات بین ساختارهای دستور زبانیِ موجود در زبانِ ما همواره جادو میکند، تشابه سازیهایی که ویتگنشتاین از زمان «نسخه تایپی بزرگ» به عنوان یکی از سرچشمههای بزرگ مشکلات فلسفی، آنها را به باد انتقاد گرفته است.
تشابه سازیهایی که باعث میشوند اندیشه ما پدیدههای غیر قابل قیاسِ «برای خود و در خود» (برای نمونه پدیدههای جسمانی و ذهنی) را تنها به دلیل تشابهات سطحیِ روش صحبتِ ما در مورد هر دو پدیده، به اشتباه به عنوان پدیدههای مشابه تلقی نماید.
جملاتی همانند «من به آزادی اراده اعتقاد دارم» و «من به سنگ برخورد کردم» در واقع تنها از نظر شکل دستور زبانیِ سطحی شبیه به یکدیگر هستند. و به این ترتیب میتواند به سادگی چنین استنباطی ایجاد شود که جملهای همانند «من به آزادی اراده اعتقاد دارم» در یک معنای مشابه در مورد جریانی در داخل ذهن صحبت میکند، همانند اینکه جملهای نظیر «من به سنگ برخورد کردم» در مورد جریانی قابلِ جانمایی در مکان و زمان در واقعیت خارجی، صحبت به میان میآورد. هنگامی که ما به چنین استنباطی دست مییابیم، دستور زبانِ فعل «برخورد کردن» را مبنا قرار میدهیم و دستور زبان فعل «اعتقاد داشتن» را به روشی مشابه با آن تفسیر میکنیم.
در فلسفه و روانشناسی چنین تشابه سازیهای نادرستی منجر به سردرگمی مفهومیِ بسیار بزرگی میشود. پس میتوان این گونه فکر کرد که چون در جملات مثال ما، «فعل اعتقاد داشتن همانند فعل برخورد کردن صرف میشود»، میبایست روش اشاره آنها به یک موضوع نیز مشابه باشد. و بعد فرد وسوسه میشود که بگوید، تعبیر «من اعتقاد دارم» به جریانی درونی در ذهن اشاره دارد، همان طور که تعبیر «من برخورد میکنم» به جریانی خارجی در مکان و زمان اشاره دارد.
اما اعتقاد ما به آزادیِ اراده اصولاً چیزی همانند یک «جریان» درونی یا «وضعیت» است؟ این جریان چه زمانی آغاز میشود؟ و چه زمانی خاتمه مییابد؟ آیا جریان در جایی از مکان و زمان قابل واقع شدن است؟ یا اینکه «اعتقاد» وضعیتی مداوم در درون ذهن است؟ به طور معمول چنین پرسشهایی برای ما مطرح نمیشوند.
از نظر ویتگنشتاین ما به سادگی فاقد دید کلی در مورد اختلاف معناشناختی در استفاده از کلماتی نظیر «اعتقاد داشتن» و «برخورد کردن» هستیم، کلماتی که ما به خاطر شباهت شکلی استفاده از آنها در جملات (از لحاظ دستور زبانی سطحی) به آنها نمینگریم.
بنابراین ما حتی متوجه نمیشویم که در اکثر موارد هنگامی که از یک اصطلاح روانشناختی نظیر «اعتقاد داشتن» استفاده میکنیم، برای نمونه وقتی که میگوییم «من فکر میکنم که بعداً باران خواهد بارید» اصولاً هرگز به «جریانها» و «حالتها» از هر نوعی اشاره نمیکنیم. چون اینکه اصطلاحات روانشناختی به طور کلی طبق الگوی ذهنی موجودیتها کار میکنند، صرفاً تخیلی (داستانی) دستور زبانی است.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب ویتگنشتاین و پیامدها