هایدگر
پس از آنکه تکلیف نسبت به دازاین و هستی مشخص شد، حال نوبت میرسد به نسبت دازاین با دیگر موجودات. هایدگر دازاین را هستندهای میان دیگر هستندگان نمیداند. دازاین حیث وجودش با حیث هستندگان دیگر تفاوت دارد. او هستندهای است که از هستی خود فهم دارد و این فهم از هستی را صرفاً او دارد و این نحوۀ رفتار اگزیستانس است.
اما این اگزیستانس یعنی چه؟ «هایدگر در اینجا فقط به خود existence توجه میکند. این لفظ از پیشوند ex و ریشۀ sistance گرفته شده است. ex یعنی بیرون و sistance یعنی قیام و ایستادن؛ بنابراین، ترجمۀ تحتاللفظی اگزیستانس «برونایستایی» است؛ یعنی وصف ذلتی دازاین «برونشده – برونایستایی» است» (ریختهگران، 1392: 22).
این بدان معنی است که وجود دازاین در این جهان با وجود سنگها و درختها تفاوت دارد و مانند آنها فروبسته در موجودیت خود نیست؛ بلکه از آن استفاده میکند و خود را به فراسوی خود میافکند.
دازاین یعنی هستی برونسویی محض و اگزیستانس وجه فردی و خاص این برونسویی است (جمادی، 1385: ۳۴۳).
دازاین باشندهای است که برای او در هستیاش، این هستی مسئله است (هایدگر، 1386: ۲۳۶).
سپس دازاین در بیرون از اشیا و هستندهها میایستد و فرصت آشکارشدن را برای آنها مهیا میکند. این ابتدای پدیدارشناسی هایدگر است.
ای گل و گلزارها چیست گواه شما …………….رنگ که در چشمها، بوی که در مغزهاست
مولوی
هایدگر هیچگاه پدیدارشناسی را بهعنوان یک آیین فلسفی قبول نداشت و عقیده داشت چیزی بهعنوان پدیدارشناسی وجود ندارد. جالب آنکه او همان چیزی را از پدیدارشناسی سراغ میگرفت که استوانه و رکن اصلی در کتاب حاضر نیز هست.
هایدگر پدیدارشناسی را یک افق معرفی میکرد که از پس آن میتوان آنچه را در پیش است، دید. او رویکرد پدیدارشناسانه را میپسندید، دیدن به شیوۀ پدیدارشناسانه را در نظر داشت و این شیوه را توضیح میداد و این همان اتفاقی است که قرار داریم تا دربارۀ شرور هم انجام دهیم؛ یعنی یک افق دید را ترسیم کنیم که در گسترۀ دید این افق، منظرۀ چیزها تغییر میکند و فهم ما به فراخور آن منقلب میشود.
هایدگر دازاین را سرآغاز حضور میداند. حضور پیش از دازاین، در هستی اتفاق نمیافتد. دازاین بهعنوان اگزیستانس سبب میشود چیزها و حتی خود هستی از پوشیدگی به درآیند و منکشف شوند. گویی سیل و خیل موجودات است که به محض رؤیت دازاین، راه میافتند تا در سرای دازاین و در بزم فهم او حاضر شوند و خودی نشان دهند.
این خودنمایی را هیچ سرای دیگری برای موجودات و برای هستی فراهم نمیآورد. دازاین به پرسش، آنها را فرامیخواند و ایشان مشتاقانه پاسخ میدهند. تا به اینجای کار، هایدگر سخن جدیدی بر جریانات فلسفی پیش از خود اضافه نکرده است؛ اما به یکباره خلافآمدِ تمام اسلاف، سخن ناباورانهای میگوید. هایدگر آدمی را فرای اشیا معرفی نمیکند که هرچه میخواهد را بر ایشان تحمیل کند.
آدمی را سرای اشیا میداند تا در آنجا خودشان، خودشان را معرفی کنند. هایدگر حق و جواز هر دخالتی را از آدمی پس میگیرد و به اشیا باز پس میدهد. باید اجازه داد تا خود اشیا، خود را معرفی و آشکار کنند. هایدگر در اینجاست که داد هستندگان را از بیدادگریهای فاعل شناسا میستاند. اینجا نقطۀ عطفی است برای هستندگان، تا انتقام بگیرند تمام این چند هزار سالی را که به رسمیت شناخته نمیشوند.
هایدگر ایشان را از یوغ پیشفرضهای ذهنی بشر میرهاند. در پدیدارشناسی هایدگر ذهن کاشف معانی نیست؛ چراکه ذهن نباید دخالتی در ظهور داشته باشد و آنچه به ظهور میرسد، تجلی هستیشناختی خود شیء است.
پس فنومنولوژی یعنی «خود را از جانب خود نشاندادن پدیدارها»، به خودنشاندهنده مجالدادن تا از جانب خودش دیده شود؛ به همان گونه که خودنشاندهنده، خود را از جانب خود نشان دهد (هایدگر، 1386: 133).
این جملات را هایدگر در بند هفتم کتاب «هستی و زمان» و ذیل عنوان «پیشفهمهای پدیدارشناسی» آورده است. بهطور مشخص او از نشاندادن یا نشانندادن سخن میگوید. نشان دادهشدن «خودنشاندهنده». این خودنشاندهنده نباید در معرض بوده باشد. درواقع، پیش از این، خودنشاندهنده غایب یا پنهان و یا پوشیده بوده است.
«پیداست که چنین مضمونی (پدیدار) آنی است که «بدواً» و «غالباً» خود را نشان میدهد» (هایدگر، 1386: 135). «ما درست ازآنرو به پدیدارشناسی نیاز داریم که پدیدارها بدواً و غالباً داده نیستند» (هایدگر، 1386: 136).
هایدگر میگوید: «پدیدارها ممکن است به طرقی گوناگون مستور باشند» (هایدگر، 1386: 137)
و این همان نکتهای است که او را به پدیدارشناسی مشتاقتر میکند؛ چراکه پدیدار در مقابل مستوری است و هایدگر در تلاطم برای ناپوشیدگی هستی و چیزهاست. «هایدگر معتقد است آشکارگی و روشنگری، اموری هستند که بر ما حادث میشوند و به این معنا هستی بهطور کامل بیرون اختیار و نظارت ماست» (احمدی، 1391: 40). سویههایی از جبرگرایی در اندیشۀ هایدگر نمایاناند و ظاهراً این ماجرا از جانب او تعمدی است؛ اما آنچه برای هایدگر اهمیت دارد، آزادی است؛ پس چطور میتواند تا این حد جبر را پررنگونگار کند.
به نظر میرسد هایدگر بهدنبال غل و زنجیر افکندن به پای آدمی نیست. او اتفاقاً غل و زنجیر را میشکند و آدمی را زندانی و اسیر گزارههای متافیزیکی میداند که عرصه را بر انسان تنگ و ترش کردهاند. چنانکه شکننده و آسیبپذیر شده است و در مقابل کوچکترین حادثهای رنگ میبازد و معترض میشود. آدمی شیوۀ رویارویی با هستی و جهان را فراموش کرده است.
طرح و برنامۀ هایدگر جبرگرایی نیست؛ بلکه بیرونکشاندن آدمی از این فاز و فضاست. او میگوید این امور خارج از اختیار آدمی شکل میگیرند تا هم توهمات ذهن بشر بشکند و هم پدیدار را رسمیت بخشند؛ بنابراین، از پوشیدگی و نهانبودن سخن میکند. «… گاه باشد پدیداری به این معنی که هنوز بهکلی کشف ناشده است، مستور است و گاه دیگر ممکن است پدیداری مدفون باشد» (هایدگر، 1386: 137).
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب شر و بشر