نفس کشیدن از آسمان چهره‌ی کم‌جان جوانش دقایقی با نارضایتی رو به آسمان - نشر پیله

نفس کشیدن از آسمان

Rate this post

آسمان

چهره‌ی کم‌جان جوانش دقایقی با نارضایتی رو به آسمان آبی صاف که به خط افق می‌رسید ثابت ماند. سپس با لرزشی ناگهانی در دهان بازش، سرش را دوباره به بالش تکیه داد. کلاه پانامایی را روی چشمانش کج کرد و بدون احساس روی صندلی راه­راه کاموایی لم داد. سایه‌های شطرنجی بر پتویی افتاده‌بود که تن لاغرش را می‌پوشاند. سر و صدای زنبورها از میان بوته‌های اسپیره‌آ می‌آمد که گل‌های سفیدش از شاخه‌هایی ظریف شکوفه زده‌بود.

کنستانس چرت کوتاهی زد. بعد بلند شد تا صدای خانم ولان را خاموش کند.

«بیا… شیرت آماده است.»

از میان غبار‌های خواب سوالی در ذهنش نقش بسته‌بود که نمی‌خواست بپرسد. حتی نمی‌دانست دارد به آن فکر می‌کند «مادر کجاست؟»

خانم ولان شیشه‌ی شیر را توی دست‌های گوشتالویش نگه داشته‌بود. همین که شیر را ریخت کف‌های سفید توی آفتاب درخشیدند و یخ‌های شیشه‌ای در لیوان چرخیدند.

«کجاست؟» کنستانس سوال را با نفسی که به آرامی آزاد کرده‌بود، پرسید.

«بیرون… با بچه‌ها. صبح مایک به­خاطر لباس شنا بهونه می‌گرفت. فکر کنم رفتن به شهر تا از همین‌جور چیزها بخرن.»

آه. چه صدای بلندی. آنقدر بلند که می‌تواند شاخه‌های ظریف اسپیره‌آ را بشکند و صدها شکوفه‌ی کوچک در هوا معلق بماند و بعد انبوه گل‌های سپید – به شکلی جادویی در سپیدی جورواجور- به زمین بریزد. سپیدهای ساکت… و آن وقت برای او تنها شاخه‌های شکننده‌ی خشن باقی می‌ماند تا نگاهشان کند.

«شرط می‌بندم مامانت حسابی شوکه بشه اگه اینجا تو رو ببینه.»

کنستانس زمزمه کرد «نه» بدون آن‌که دلیلش را بداند.

«ولی من فکر می‌کنم که خیلی تعجب کنه. فکر نمی‌کنم دکترت حتی بذاره درباره‌ی بیرون رفتن باهاش حرف بزنی مخصوصا بعد از اوقاتی که اون شب از سر گذروندی.»

به چهره‌ی پرستار خیره شد. به بدن پر از برجستگی‌های سفیدش. به دست‌هاش که با آرامش روی شکمش قفل شده‌بود. و دوباره به صورتش. چه چهره‌ی صورتی چاقی. چرا این گوشت‌های روشن صورت هرگز ناخوش نمی‌نمود؟ چرا این چهره گاهی با خستگی به سمت سینه‌ها آویزان نمی‌شد؟

احساس نفرت آنی لب‌های کنستانس را به لرزه انداخت و نفس‌هایش را کم­عمق و سریع کرد. همان لحظه گفت: «من اگر 300 مایل… اصلاً حتی اگر تا ماونتن هایت دور بشم، فکر نمی‌کنم انقدر آسیب ببینم که حالا یه گوشه نشستم…»

خانم ولان با دست‌های چاقش مو را از صورت دختر کنار زد. با متانت گفت:«الان… الان هوای بیرون کار دستت می‌ده. عجول نباش. بعد از اون ذات‌الریه فقط باید مراقب باشی و سخت نگیری.»

کنستانس دندان‌هایش را سخت به هم فشرد. نباید گریه کنم. با خودش فکر کرد. نه… خواهش می‌کنم. نباید وقتی به من نگاه می‌کند گریه کنم. هرگز نباید بگذارم به من نگاه کند یا به من دست بزند… خواهش می‌کنم… هرگز.

ما بیشار اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم

برگرفته از کتاب ساکن موقتی

ادبیات داستانی

کتاب ساکن موقتی

41000تومان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *