نگاه اول از همان نگاه اول از اینکه آنطور با ولع سرتا‌پایم را برانداز می‌کرد - نشر پیله

نگاه اول

کتاب بودن
Rate this post

از همان نگاه اول از اینکه آنطور با ولع سرتا‌پایم را برانداز می‌کرد فهمیدم عاشق من شده است و راستش کمی هم به این هوش و ذکاوت خودم بالیدم. حتما او هم به دنبال من همۀ دنیا را زیر پا گذاشته بود.

بااینکه اولین‌بار بود یکدیگر را ملاقات می‌کردیم، حس می‌کردم سال‌هاست می‌شناسمش و من هم نه یک دل که صد دل عاشقش شدم. هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم بتوانم تا این حد به کسی دل ببندم. آنچه حس می­کردم فراتر از تمام تخیلات و تصوراتم بود.

آن روز خیلی خوشحال بودم و با تمام وجود احساس خوشبختی می‌کردم. مدام با خودم می‌گفتم حالا که بالأخره یکی پیدا شده و اینقدر عاشق من است، من هم حواسم را جمع می‌کنم که از دستش ندهم.

مدام حرف مادر توی ذهنم می­آمد، یکی دوباری که برایم خواستگار آمده بود و من نمی­دانم چه گفته بودم که نباید می­گفتم مادر چشمهایش را تنگ کرده­بود و دندان هایش را روی هم فشار داده­بود و زیرلب سرکوفت زده­بود: «زرنگ باش دختر، تو هم یک کم مثل دخترهای امروزی سیاست داشته باش.»

اما حیف که همۀ چیزهای خوبِ دنیا خیلی زود عمرشان تمام می‌شود. اصلاً می‌دانید، من زیاد به آن همه خوشبختی عادت نداشتم.

از همان لحظۀ اول مدام منتظر یک فاجعه بودم. همیشه همینطور است؛ وقتی همه چیز مطابق میل من پیش می‌رود حس می‌کنم یک جای کار می‌لنگد و حتماً باید یک اتفاقِ بد بیفتد تا دلم آرام بگیرد و حس کنم دنیا سرجای خودش است.

می‌دانید، این روزها در این دنیای واویلا عشقِ واقعی کم پیدا می‌شود؛ کسی که خودت را به خاطر خودت بخواهد، کسی که با تو یکرنگ و روراست باشد، کسی که بتوانی به او تکیه کنی و راحت حرف‌های دلت را بزنی.

خودش آمد به سمتم و مستقیم زل زد توی چشم‌هایم و گفت که عاشق من شده است. باورتان می‌شود؟ البته دقیقاً جمله‌اش خاطرم نمانده، اما احتمالاً چیزی شبیه همین جمله باید گفته باشد. آن لحظه مکالمۀ زیادی بین ما ردوبدل نشد؛ انگار همه حرف­های گفتنی با نگاه­ بین ما جاری می‌­شد.

بلافاصله بعد از آن دیدار، خیلی محترمانه مثل یک جِنتلمنِ واقعی از من درخواست کرد با ماشین شاسی بلندش برویم دوری بزنیم؛ راستش خودم هم آنطور کنار خیابان معذب بودم. خودش درِ ماشین را برایم باز کرد و کمی خم شد و با دست از من دعوت کرد که سوار شوم؛ باید اعتراف کنم که آن لحظه روی ابرها بودم، باورم نمی‌شد کسی با من آنطور رفتار کند. حس می­ کردم سر صحنه فیلمبرداری یکی از فیلم­‌های عاشقانه تلویزیونی­ام.

توی ماشین بوی عطر یک مرد قدبلند با کت چرم قهوه­ای و موهای جوگندمی پیچیده بود. از من پرسید چه نوع آهنگی می‌پسندم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم.گفتم فرقی نمی‌کند و واقعاً هم برایم تفاوتی نداشت.

کتاب بودن

آن لحظه ذهنم درگیر چیزهای مهمتری بود. یک آهنگ خارجیِ به قول خودش لایت گذاشت و از من دعوت کرد با هم برویم به یک رستوران ایتالیایی. راستش خیلی گرسنه بودم و از طرفی خیلی دلم می‌خواست با پسری که عاشق من است بنشینم سر یک میز و غذاهایی که تابه­حال نخورده­ام را سفارش بدهیم، ولی ترسیدم کسی ما را آنجا باهم ببیند؛ بهانه آوردم و گفتم که باید زودتر برگردم خانه.

آن لحظه یاد پدر افتادم که منتظر بود از دکۀ روزنامه‌فروشیِ سرِ خیابان چند مجلۀ جدولِ تاریخ‌گذشته که قیمت‌های‌شان نصف شده بود برایش بگیرم و ببرم.

همانجا بود که دیدمش؛ نزدیکِ دکۀ روزنامه‌فروشی. ایستاده بود یک گوشۀ پیاده‌رو. همانطور که گوشی موبایلش را با سرشانه­هایش نگه­داشته بود سعی می­کرد یک نخ سیگار از پاکت سیگارش بیرون بکشد. صدایش بلندتر از حدمعمول بود و همین باعث شد که رویم را برگردانم به سمتش، و نگاه‌های‌مان برای چند لحظه در هم گره بخورد. اخم کرده بود و گوشۀ پیاده‌روِ خلوتِ ظهرِ آن روزِ جمعه، تقریباً داد می‌کشید، اما تا نگاه‌های‌مان به هم برخورد کرد سر تا پایم را برانداز کرد و به من لبخندی زد که خیلی به دلم نشست.

ما قبلا در مورد این کتاب در اینجا مطلب گذاشته‌ایم

ادبیات داستانی

کتاب بودن

قیمت اصلی 25500تومان بود.قیمت فعلی 22500تومان است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *