اومانیست
موقعیت تاریخی آستانه قرون چهارده و پانزده منظرهای ناخوشایند از اختلاف و تفرقه در کلیسا را نمایش میدهد، جدایی و پیامدهایی که تا آن زمان بیسابقه بود.
بیتردید بسیار جالب توجه است که این اوضاع بسیار وخیم در نوشتههای اومانیستهای اولیه ردپای کمی از خود بجا گذاشت. این ویژگی میبایست تاکنون مورد توجه قرار میگرفته است، بخصوص زمانیکه بدانیم تعدادی از اینها مثل سالوتاتی، ورگریو، برونی و پوگیو و بقیه به مقامهای شامخ دربار پاپ رسیدند.
اما آنچه اهمیت فوری دارد اینست که تنگنایی که خودِ نفاق به آن رسید و مسایلی که ایجاد کرد که به نظر میرسید قابل حل هم نیست، توجه را به تاریخ اولیه کلیسا معطوف کرد. شعار بازگشت به کلیسای اولیه و کوششهای غالباً موفقیتآمیز نویسندگان برای از زیر خاک درآوردن منابع کهن مسیحیت علامت دیگری مبنی بر اتخاذ جهت گیری جدید تاریخی است.
کاردینال زابرلا که خودش کاردینال فلورانس بود را شاید بتوان بارزترین نمونه این درک از محیط جدید نامید. او در واقع دقیقاً ویژگی پهنه سیاست دنیوی قابل مشاهده را منعکس میکند، بهعبارت دیگر، بازگشت به باستان (در این مورد مسیحیت) برای درس فراگرفتن از آن. و در واقع بدنهای که تفرقه را متوقف کرد- شورای کنستانس- توسط پادشاه فراخوانده شد، زیرا قضایای بحث برانگیز مسیحیت کهن نیز توسط شورایی که امپراتور فراخوان میداد حل و فصل میشد.
مسیحیت کهن بهعنوان یک مدل یا الگوی تیمار شرارتهای معاصر دیده شد. این نکته بسیار حائز اهمیت است. بهعبارت دیگر، واقعیت خشن اینک توجهات کلیساییان گوش بزنگ را به سمت روزگار باستان برگردانده بود. این همان مسیری بود که اکثر معاصرین عرفیاشان قبلاً پیموده بودند: جستوجوی الگوْ مسهلِ حل مسائل کلیسای به ستوه آمده.
همچنین افزایش تدریجی آثار زندگینامهها در این دهههای حیاتی چرخش قرن چهاردهم و پانزدهم را باید یکی دیگر از اثرات انگیزه اصلی دنبال کردن مطالعات انسانی انگاشت. قبلاً زندگینامه بیشماری درباره پادشاهان و پاپها و امپراتوران و اسقفها وجود داشت ولی اینها یا خیلی توجیهگر و مریدی بودند یا تمثال اعمال انسانهای گذشته بسیار دور بهعنوان مثالهای قدسی و شایسته تقلید ارائه میکردند.
اصلاً نمیشود اصرار کرد که این تاریخچهها به موضوع نقادانه نزدیک شدهاند. شرح حالها، اگر ژانر نوشتن استحقاق این اسم را داشته باشد، به وضوح ویژگیهای اساسی فرضیات کلیساشناختی مسلط را نشان میدادند و متناسباً موضوع، یعنی مخلوق اصلاح شده تعمیدی را به تصویر میکشیدند.
بشریت عادی این مخلوق اصلاً مورد نظر نبود، گرچه چند استثنا مثل ویلیام مالمسبوری بودند که در قرن دوازدهم طرحی مختصر از پادشاهان را در پایان گزارشهای خود الحاق کرد. یک تغییر جهت مهم در اثر نوزایی طبیعی انسان و استقرار بشریتاش بهمثابه چیزی قابل مباهات، اتفاق افتاد. و به تحقیق مطالعات انسانی آرزوی تجسم صرف عصاره شخصیت را پروراند. در جستوجوی این واقعیتِ انسان، ادبیات قرون چهاردهم و پانزدهم تماماً زیر جذابیت قدما قرار گرفت.
کسی شک ندارد که زندگیهای پلوتارک به محض اینکه ترجمه شدند، قدرتمندانه بالش نوشتههای شرح حال نویسی را تحریک کردند. خصوصیات این ژانر جدید توجه به شخصواری و جزییات انسان بود، چیزی که تنها چند نویسنده قرون گذشته سرزنده و پربار به آن پرداخته بودند.
اشاره ویژهای به امپراتور شارل چهارم باید کرد، کسی که خودش شرح حال واکلاف قدیس اهل چک را نوشت. فحوای این نوشته «عقلی» بود و «بکارگیری انتقادی منابع تاریخی واقعاً چشمگیر است».بعلاوه دیگر ویژگی مهم آثار زندگینامهای پرداختن به شخصیتهای معاصر قریب مثل دانته یا حتی پترارک بود.
تشریح شخصیتهای تاریخی باستانِ کلاسیک مثل خود سزار، دیگر مشخصه این روند است. و این مباحثات اغلب اوقات به تحلیل اوضاع سیاسی و اجتماعی (رم) آن زمان میکشید. در یک کلام، استقرار یا تجدید حیات انسان به ارزیابی انتقادی آنچه که اینک منش شخص نمودحقیقیاش بود کشانده شد. واضح است که قدما را به سختی میشد در پرتو نور دیگری دید- و این یکی از عللی است که چرایی عدم جلب توجه نویسندگان نسلهای اولیه را توضیح میدهد.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب بنیادهای اومانیسم رنسانس