اختلاف با شوپنهاور
آثار شوپنهاور همواره دو قطبی ساز و اختلاف برانگیز بودهاند. عدم پذیرشِ نسبتاً خشن و ستیزه جویانهای که تا به امروز در مواجهه با این فیلسوف و آثارش دیده میشود، قابل توجه است.
در مورد دلایل چنین برخوردی اظهار نظرها و حتی گلههای زیادی مطرح شده است. آیا شوپنهاور برای فلسفه دانشگاهی به اندازه کافی علمی نبوده، به این دلیل که او متافیزیک خود را مبتنی بر بینشی شهودی یا همانطور که خود بیان کرده مبتنی بر «برداشتی روشن» از جهان واقعی قرار داده است؟
در زمینۀ ردِ چنین ادعایی میتوان گفت که برای فلسفه ورزیدن به روش فیلسوفانِ در دانشگاه فوق العاده محبوبی، نظیر نیچه و هایدگر خواستههای علمی بسیار کمتری کفایت میکند، با اینکه ممکن است «علمی» از تعریفهای متفاوتی برخوردار باشد.
آیا دلیل این مسئله، گرایش اصلی فلسفه شوپنهاور، یعنی بدبینی، خودداری از خوش بین بودن به دنیا و آن را تغییرناپذیر و اصلاح ناپذیر دانستن، نیست؟ برخی ظواهر این طور نشان میدهند که بسیاری از افراد از نگرش اصلی بدبینانه شوپنهاور واهمه داشته و به این ترتیب از تمایل چندانی برای مواجهه با فلسفه وی برخوردار نبودهاند.
ضمن اینکه «تابوی شوپنهاور» برای متفاوت ترین مکاتب فلسفی نظیر نئوکانتیهای لیبرال، مارکسیستها و همچنین برای فلسفه تحلیلی و فلسفه وجودی مسالمت آمیز بوده است.
مثالی برای فلسفه وجودی، کارل یاسپرس است، فیلسوف و روانشناسی که به غیر از اینکه دانش زیادی در زمینه فلسفه تاریخ داشت، با موقعیتهای مرزی نیز آشنا بود. یاسپرس در سخنانی شوپنهاور را به یک شیرینی سمی تشبیه میکند: «من شوپنهاور را از دوران جوانیام همچون مخالفی خطرناک احساس کرده ام». وی در پاسخ به تقاضایی در زمینه ایراد یک سخنرانی به مناسب یکصدمین سالمرگ شوپنهاور مینویسد:
«این نویسنده بزرگ را طبیعتاً من زمانی با حرص و ولع خوانده ام، تا اینکه بعد از مدت زمانی به صورت اساسی از وی فاصله گرفتم. او یک جادوگر جاعل است، چون متافیزیک وجودی برای مردم ناخوشایند است، مردمی که نمیتوانند زندگی خود را تغییر دهند. من آنچه را که او به عنوان تنها موضوع تسخیرناپذیر مدعی آن میشود، از آنِ وی نمیدانم، یعنی وجدان عقلانی صادقانه. شوپنهاور به نظرم با تأثیراتی که داشت یک مصیبت عظیم است.»
در این مورد، بزرگی اندیشه و ذهن شوپنهاور از اهمیت چندانی برخوردار نیست و «چون او بر اساس انگیزههای وجودیِ نفرت انگیز صحبت میکند، فاجعه بدی است». در اینجا آشکار میشود که آنچه شوپنهاور را به اندیشمندی غیر قابل تحمل بدل میکند، همین «انگیزههای وجودی نفرت انگیز» هستند.
این گرایش فکری تکرار میشود: ممکن نیست که شخصی که جهان را بسیار ناخوشایند مینماید، وقتی که این کار را انجام میدهد، بیانصاف و فریبکار باشد، چون در واقع وی میبایست خود را هر چه سریع تر بکُشد. آلبر کامو نیز در این گرایش فکری همصدا شده و حتی فراتر از آن، چنین تفسیر اشتباهی را مال خود میکند و بر آن صحه میگذارد.
شوپنهاور خود خودکشی را ستوده، اما از انجام آن پرهیز کرده است: «اغلب برای مسخره کردن و دست انداختن، نقل قول میشود که شوپنهاور بر روی تخته سیاهی پوشیده شده، خودکشی را میستوده است». بوی بدینی بسیار نامطلوب بود.
چنین واقعیتی برای نمایندگان مارکسیسم نیز صادق است. برای بسیاری از آنها شوپنهاور دژ ایدئولوژیک ارتجاعی باقی ماند، دژی که بورژوازی برای جلوگیری از پیشرفتهای اجتماعی احداث کرده بود.
جورج لوکاچ که از شناخته شده ترین سخنگوهای مارکسیستی محسوب میشود، شوپنهاور را نه تنها دشمن پیشرفت، بلکه نابود گر عقل نیز میداند و از او به عنوان «اولین خرد گریز بر شالودهای کاملاً بورژوایی» نام میبرد.
از نظر لوکاچ، شوپنهاور مخالف نبرد طبقاتی است. فلسفه شوپنهاور از لحاظ لوکاچ «محافظی ایدئولوژیک برای هر نظم اجتماعی به حساب میآید که قادر است از مالکیت خصوصی شهروندی به طور مؤثری دفاع کند».
آلبر کامو نیز تهمتهایی را به شوپنهاور و فلسفه او وارد میکند؛ وی شوپنهاور را بورژوای اشباع شدهای میداند که از دیگران خواستار امساک و خویشتن داری میشده، اما خود
بر خلاف چنین درخواستی زندگی میکرده است و فراتر از اینها او به روش زیرکانهای بیمعنایی و پوچی این جهان را به لذت زیباشناختی ارتقاء داده و به این ترتیب در زیر سقفِ بدبینی جایی برای خود دست و پا کرده است، لوکاچ در تشبیه فلسفه شوپنهاور میگوید:
«فلسفه شوپنهاور همچون هتلی زیبا و مجهز به همه وسایل مدرن راحتی است که در لبۀ پرتگاه، در لبۀ هیچ، در لبۀ بیمعنایی و پوچی واقع شده است. و چشم اندازی روزانه به پرتگاه، بین وعدههای غذایی مطبوع و دلپذیر و آثار هنری، میتواند شادیِ این راحتی تجملی را افزایش دهد».
فلسفه دانشگاهی که همواره مورد انتقاد شوپنهاور بوده اما از کنار این «هتل واقع شده بر لبه پرتگاه» یا همان فلسفه شوپنهاوری به راحتی عبور نکرده است. در ابتدای قرن بیست و یکم در دانشگاه ماینتس یک کرسی به تحقیقات در مورد اندیشه شوپنهاور اختصاص یافت و به این ترتیب یکصد و پنجاه سال پس از مرگ شوپنهاور اولین مرکز در این خصوص، در دانشگاهی از آلمان شروع به کار کرد.
در واقع اندیشهها و آموزههای شوپنهاور به ندرت به موضوع جدی گفتگوها و تجزیه و تحلیلهای دانشگاهی تبدیل شده است. پل دویسن دوست دوران دانشجویی نیچه و مؤسس انجمن شوپنهاور نخستین استثناء در این مورد است. وی در سال 1889 بعد از قبول پیشنهاد کرسی استادی در شهر کیل اولین مرکز تحقیقات در مورد شوپنهاور را تأسیس نمود.
در اواخر قرن بیستم، ماکس هورکهایمر از مؤسسان مکتب فرانکفورت و شاگردش آلفرد اشمیدت، این دو فیلسوف نزدیک به مارکسیسم بودند که در کرسی استادی خود در دانشگاه فرانکفورت به شوپنهاور و به نقل از هورکهایمر به «بدبینی تیزبینانه» او پرداختند.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب شوپنهاور تاملات و تاثیرات