وحشت و خنده
«در شب کودتای اردوغان، تنها تفاوت بین گوانتانامو با شب گذشته این بود که، قربانیان دعا میکردند شکنجه متوقف نشود.»
دور میز ناهار، دوستانم تظاهر گونه چشمانشان را میچرخاندند، اما من نمیتوانستم کمتر اهمیت بدهم. در عجبم که چه چیزی گواراتر است: مربای گردویی که آنها از ترکیه آوردهاند، یا صبح دلنشین من پس از انتقام؟ شب گذشته مرا به زور از پناهگاه زاگرب برای خوشگذرانی و از بین بردن افسردگی ناشی از دلتنگی بیرون کردند.
این دلیلی است که چرا اکنون توپخانه صبحگاهی خود را آزاد میکنم. درمورد اثرات آرامش بخش موسیقی الکترونیکی و ریتم احساسی آن به تفصیل شرح دادم، تعمق در گرایش نظام نئولیبرال به جایگزینی سرگرمی با لذت، و البته سوگواری بر مرگ موسیقی رقص، انقلابی که آنرا به حالت غم انگیز فعلی کشانده است، خانهای در میان راه جنون و افسردگی است.
تا جایی که بتوانم توصیف خود از شب را زینت میدهم: چراغهای چشمکزن طراحی شدهاند تا توده حملات صرع را هدف قرار دهند، صدای چکشی که به نظر میرسد روش شکنجه مورد آزمایش محرومیت از خواب باشد، و جمعیتی نامرتبط که مانند اعضای مجذوب شده تفکر ابلهانه دینی حول تقارن کنجکاوی تلو تلو میخورند، است. بدون رقص واقعی، بدون خنده و بدون تعاملی بین مردم.
اما دوستانم اصرار دارند که من متوجه آن نمیشوم. دو تا از آنها، چهل نفر از دوستداران حرفهای جشنواره با مدالهای افتخار Burning Man به اسم خودشان، مدام به من میگفتند که بهترین راه برای لذت بردن از این سرگرمی کارناوالی پیوستن به برادری شیمیایی است، آن چشمان خالی که من دیدم در واقع مردمی تحت تاثیر MDMA یا داروی اکستازی، و بنابراین پر از لذت بودند.
پاسخ دادم: «منظور من دقیقا همین است». «تمام افراد، واحدهای اتمیزه شدۀ محضی هستند که در واقعیتهای جداگانه تقویت شدهای در حال مسافرت هستند، هریک به طور کامل در برقراری ارتباط با دیگری ناتوان است. چه متقاعد کننده برای دنیای امروز! و به هر حال، تظاهر به خوشگذرانی در چنین مقیاس عظیمی تنها تظاهر به فقدان ظرفیت ما برای تجربه لذت است. و چیز دیگری …» بالاخره اشخاص دور میز با استدلال کلاسیک خود متعاقباً ضربه زدند: «شما وسواس کنترل داری، از رهایی و در آغوش گرفتن روح کارناوال میترسی!»
کارد و چنگالم را در کناری قرار دادم. «دوستان، این مزخرف است. من سیندرلای لعنتی کارناوال هستم، یعنی کارناوال واقعی! چیزی که همه شما به خوبی میدانید.»
و آنها میدانند. چون، از تابستان 2013، ما اغلب خود را در حال تکرار چیز مشابهی مییافتیم: همه ما آنجا بودیم، خدا لعنتش کند!
لبۀ دامن بلندم در کمربندم فرورفته، پیراهنم به دور صورتم بسته شده، و من درحال دویدن در خیابانهای آنکارا درحالی که فقط یک لنگهکفش به پا دارم هستم. شب 31 مه سال 2013 است، تنها دو روز پس از شکست اعتراض گسترده در استانبول و الهام تمام کشور برای پیوستن به جنبش مقاومت کارناوالی علیه رژیم ظالم ده ساله است. در آنکارا، موانع زمختی که عجولانه ساخته شده بودند، تمامی مسیرهای مواصلاتی به پارک سوان در مرکز شهر را مسدود کرده بودند. جوانانی که در گذشته حداکثر کارشان روشن کردن آتش در کنار دریا بود، الآن در حال ساختن آتشی بزرگ برای جشن گرفتن قیام هستند. پلیس تنها گاز اشک آور شلیک کرده، و من درحالی که فرار میکردم و چشمانم را میمالیدم یکی از کفشهای بالهام را گم کردم.
این واقعیتی مضحک درمورد بشریت است: ترس و درد، به جای شجاعت و شادی، زمانی که مشترک میشوند کاهش پیدا میکنند، من نیز، مانند صدها نفر از مردم اطرافم، به خاطر درد ناشی از گاز اشک آور که از گونهام پایین میریخت و آسیب ناشی از آسفالتی که پای لختم را صدمه زده بود، میخندیدم.
مردی که صورت خود را با روسری پیچیده بود، از بین جمعیت پر هرجومرج در حال فرار بر من فریاد کشید: «هی تو! من کفشت را پیدا کردم! به فرار ادامه بده!» سرانجام توقف کردیم، مرد صورتش را نمایان کرد. تبدیل به فردی شد که من چندین سال قبل میشناختنم. در حالی که کفش باله من را میداد گفت: «بفرمایید». «سیندرلای انقلاب!» چهرههای ما دوباره شکل گرفته و با نوع ناشناختهای از خنده که از درون ما نشات گرفته بود و خصوصیات ما را نشان میداد، مزین شده بود. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. به طور کامل به مطمئن نیستم که قبلا یکدیگر را در آغوش گرفته بودیم.
به سرعت اطلاعاتی درمورد خودمان را ردو بدل کردیم. او اکنون یک وکیل بسیار ثروتمند بود و من به تازگی از کار اخراج شده بودم. او به تازگی آمادهسازی قراردادی چندین میلیون دلاری را تمام کرده بود و من قرار بود بر اساس اتفاقات کتابی از جنوب شرقی ترکیه به استانبول پرواز کنم، اما به محض اینکه درمورد اتفاقات آنکارا شنیدم پرواز را ترک کردم. پس از ثانیهای پوزخند مضحک، فریاد کشید که «این یک کارناوال لعنتی است! معامله واقعی!» حمله گاز اشک آور دیگری شروع شد و او مرا به آرامی هل داد: «فرار کن، سیندرلا فرار کن!» از هم جدا شدیم، به سمت خیابانهای مختلفی حرکت کردیم، خود را بیمحابا به دست امواج دریای انسانی سپردیم، با این اطمینان که آب تحمل وزن ما را دارد.
غریبهها یکدیگر را در آغوش میکشند، میبوسند و از یکدیگر محافظت میکنند. مردم از تمام سنین بین حملات پلیس در حال رقصند: فقیر و غنی در حال آواز خواندن با قسمتهای بلااستفاده ریه خود هستند. اکنون و پس از آن چهرههای متعجب جوانانی را دیدم که برای اولینبار صدای در حال شعار خودشان را میشنیدند: آنها در حال یادگیری این بودند که به حدی فریاد بکشند که خودشان قادر به شنیدن نباشند.
لذت عبور از تمامی مرزها و به چالش کشیدن تمام ترسهای تجمع یافته، درون مستی شیرین و بزرگ حاصل از یکی شدن و رهایی از نفس خود، ذوب شد. این شبی است که تمام دانش شیطان که درون انسان نهفته بود از بین رفت، و ما هر یک را بهعنوان منبعی از خوبی، فقط خوبی، حتی اگر توسط ابرهای شیطانی گاز اشک آور محاصره شده باشیم، میبینیم. مردم توییت میکردند که «چقدر زیبا هستیم!»
بین حملات با گاز اشکآور، چه رو در رو چه آنلاین، مردم با شوخترین شوخ طبعی که کشور تا بحال دیده آمدهاند، قدرتها را به شکل گاو مقدس، دست نیافتنی، پر از ترس، مسخره میکنند. شخصی با نام کاربری الله بالاتر از بقیه توییت میکند، «به تمام کسانی که امشب در خیابانها هستند: جایگاه شما در بهشت تضمین شده است»، یک عمل بدعت آمیز محال است قبل از این شب تصور شود.
خطر و درد مجموعا دچار چالش شده و با هم روبهرو شدند. پس از هر بار شلیک گاز اشک آور جمعیت فریاد میزد «بیا جلو!». و به دنبال هر حمله، زمانی که باد گاز را از بین میبرد، سایه رقص و آواز دوباره ظاهر میشد، «به کسی آسیب نرسانده بود!» لیوانهای آبجو بالا آمده بود، و سرود کارناوال در لحظه ساخته شد: «این برای توست، طیب!» به نظر میرسید تمام خشمی که در طول سالها فشار خفه شده بود، ناگهان بلعیده، هضم و به شکل خنده از دهان خارج شده بود، و ما قدرت تازه پیدا شده خود را میچشیدیم. یاد گرفتیم تا شاه را با نام کوچک صدا کنیم، و تخت آن به چیزی جز یک صندلی مرتفع مسخره مبدل نشد.
به نظر میرسید که جمعیت با صدای واحدی سخن میگوید، بی وقفه شوخی میکنند، هریک از تزیینات زندگی دور میشوند، جوهر و سادگیش را نشان میدهد. خنده خالص کننده است. رگبار تمسخرها ابتدا حکمران ظالم و اعضای دولت ریاکارش را هدف قرار داده بود، سپس به سمت هرگونه فعالیت متظاهر گونهای حرکت کرد.
به همین دلیل ساده که هر دوی ما هم تماشاگر و هم مخاطب آن هستیم، حس ترس و وحشت از هرکسی ناشی میشود. بدنمان به طور جادویی یاد گرفتهاند که در تطابق با این جریان سیلآسای برادری و خواهری عمل کند. جسم فورا مرزها را فراموش کرد: جمعیت، مرد و زن، پیر و جوان، دوست و غریبه. گویی ما قبلاً می دانستیم که چگونه بهعنوان یک بدن واحد رفتار کنیم، و آن را بهعنوان لحظهای به یاد آوریم که همه یکصدا تصمیم به انجام آن گرفتند.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب چگونه یک کشور را نابود کنیم