یک مورد بازتابدهندۀ برآیند سرگشتگی روشنفکرانه را شاید بتوان در جنبش «خدا مُرده است» یافت. مرگ خدا مسئلۀ پُراهمیّت گنوسیس باستانی و نیز مدرن است. از هگل گرفته تا نیچه، این مقوله بنمایۀ اندیشهورزی گنوسی بوده و الهیات پروتستان از دورۀ هگل گرفتار آن بودهاست.
مرگ خدا
در سالهای اخیر، مسئلۀ مرگ خدا، توجه الهیدانان آمریکایی که امروزه با پدیدۀ بحرانی شهرنشینی و از-خودبیگانگی درگیر بودهاند را به خود جلب کردهاست. هرچند که کوشش ما به قصد حل و فصل مساِئلِ مرتبط با نظم زیست شخصی و اجتماعی انسان چندان موفق نبوده است، زیرا؛ دانش فلسفی که خود برای این مقصود ضروریست، توسط فضای غالب روشنفکری تباه شدهاست.
ستیز در برابر پیامدهای گنوسیسم به همان زبان گنوسیسم صورت میپذیرد و در این وضع سردرگمکننده، جستارهای حاضر شاید بتوانند یاریگر ما در فهم بهتر نکات مشخصی باشند که امروزه در حال بحث و بررسی هستند.
- در وضع کنونی علم، مطالعۀ گنوسیسم مدرن امری ناگزیر مینماید امّا با اینهمه، نگارندۀ این سطور، ضرورتی برای تصحیح یا بازنگری در این خصوص احساس نکردهاست ؛ گرچه پس از گذشت یک دهه، طرح بحثی شایسته در خصوص مسئلۀ از-خودبیگانگی ضروری مینماید.
در همین راستا، خوانندۀ علاقمند به موضوع از-خود بیگانگی، چنانچه راغب باشد میتواند به مقالۀ اخیر اینجانب تحت عنوان «جاودانگی: تجربه و نماد» در مجلۀ الهیاتی هاروارد، لوکزامبورگ (ژوئیه 1967)، 79- 235 رجوع کند.
در پایان، با خرسندی وظیفه خود میدانم که مراتب سپاس خود از ویلیام ج. فیتزپاتریک به دلیل ترجمۀ نخستین درسگفتار و نیز از گرگور سبا به دلیل کمکهای وی را به ایندو برسانم.
در این زمینه: منتشر شد
برگرفته از کتاب: علم، سیاست و گنوسیسم