کودکان در دسته بندیهای جنسی
یک کودک تا قبل از سن شش یا هفت سالگی ارتباط بسیار کمی با همدورههایش دارد. البته برادر و خواهر یا دختر خاله یا پسرخالههایی که در یک خانواده زندگی میکنند، تفریح و بازیهایشان باهم است، اما در بیرون از محیط خانواده هر کودک وابسته و تحت نظر مراقبی بزرگتر از خودش است و تنها در صورتیکه دایههای دو کودک باهم دوست باشند، آن دو کودک با هم ارتباط برقرار میکنند. اما در حدود سن هفت سالگی کودکان شروع به ایجاد گروههای بزرگتری میکنند، نوعی مشارکت داوطلبانه که هرگز در سنین بالاتر رخ نخواهد داد، گروهی متشکل از هر دو جمع بستگان و اقوام.
این بچهها به شکل سختگیرانه در سطوح جنسی دستهبندی میشوند و تفاوتهای میان دختربچه ها و پسر بچهها یکی از ویژگیهای خاموش زندگی گروهیست. دختر بچهها کمکم در برخورد با برادرهای بزرگترشان احساس «خجالت» کرده، این ممنوعیت که یک دخترِ کوچک هرگز اجازه ورود به گروه پسران را نداشته باشد، به صورت اجباری آغاز میشود. این حقیقت که پسرها مسئولیت کمتری داشته، برخلاف دختران اجازهی رفتن به فاصلهی دورتری در دشت و صحرا برای ماجراجویی دارند، نیز تفاوتهای دو جنس را نشان میدهد.
گروههای کودکانی را که نسبت به برخی فعالیتهای بزرگسالان دچار سردرگمی میشوند، هردو گروه دختران و پسران تشکیل میدهند. در گروه بزرگسالان قواعد مشارکت را مشخصاً تبعیضات سنی تشکیل میدهد که در دورهی کودکی این مشارکت صرفاً داوطلبانه است. این گروههای سنی معمولاً محدود به بچههایی میشود که در فاصله هشت تا ده بلوک خانوار زندگی میکنند. شانس حضور در این گروهها تصادفی است؛ گروههایی که با همدورههایشان در دهکدههای همسایه رفتاری خصمانه به نمایش میگذرانند که گاهی این رفتار برای گروههای متفاوت از دهکدهی خودی نیز قابل تکرار است.
وابستگیهای خونی، این مرزهای همسایگی را رد کرده، ممکن است یک کودک با اعضای دو یا سه گروه متفاوت رفتار خوبی داشته باشد. یک کودک غریبه از گروهی دیگر میتواند به تنهایی در کنار یکی از بستگان در گروه جدید پناه بگیرد، اما دختر بچههای دهکدهی سیوفاگا به دختر بچههای لوما که نزدیکترین دهکده به آنهاست، چپ نگاه میکردند و هر دو دسته با نگاهی به مراتب مظنونتر به دختر بچههای فالیسائو که فاصله آن با پای پیاده تنها بیست دقیقه است، نگاه میکردند. اگرچه، احساسات قلبی میان این دستهها امری بسیار موقتی بود.
وقتی که برادرِ توعا مریض بود، تمام خانوادهاش از مسیر انتهای سیوفاگا تا وسط لوما آمدند. تا چند روز توعا احساس دلتنگی نسبت به خانه داشت و غمگین بود و تنها طی یک هفته در کنار بچههای لوما احساس رضایت و شادی داشت. اما هنگامی که چند هفته بعد به سیوفاگا بازگشت، دوباره تبدیل به «یک دختر سیوفاگایی» شد، با کلی سوژه برای تمسخر و تحقیر همراهان اخیرش.*
یکی از خصیصههای این سن این است که دوستیهای خیلی عمیقی در این دوره شکل نمیگیرد، روابط و ساختار همسایگی ِگروهها شخصیتهای افراد را تحتالشعاع قرار میدهد. همچنین بیشترین مقدار عواطف دوستانه معمولاً از طریق بستگان صورت میگیرد و از دو خواهر کوچولو تبدیل به دو دوست صمیمی میشوند.
اگر فرایند دوستی به بحث گذاشته شود، از دیدگاه غربی میگوید: «بله، ماری و جولیا دوستانی صمیمی به مانند خواهر هستند». اما ساموآیی ها همینقدر منفعل میگویند: «اما او یکی از بستگان است». بزرگترها از کوچکترها حمایت میکنند، داشتههایشان را به آنها میبخشند، برایشان از گل گردنبند میبافند و ارزشمندترین صدفهایشان را به آنها میبخشند. این جنبهی دوستی تنها ویژگی همیشگی گروه است که حتی تغییر محل سکونت هم برای آن تهدیدی به شمار نمیرود. حجم احساسات ساکنین یک دهکدهی غریبه به گونهای است که شاید یک دخترخالهی به شدت نزدیک از یک دهکدهی دیگر نیز به نظر غریبه بیاید.
از بین گروههای مختلف دختر بچهها، تنها یکی از آنها ویژگیهای لازم برای طبقهبندی شدن بهعنوان «دسته» را نشان داده است. فراوانی سکونت در مرکز لوما عامل اصلی توسعهی یک گروه به شدت قوی بود؛ جایی که نُه دختر بچهی تقریباً همسن با وابستگیهای عاطفی شدید در کنار هم زندگی میکردند. در توسعهی یک گروه که دائماً با هم بوده و یک خصومت تقریباً پیوسته را با سایرین به وجود آوردهاند، به نظر بیشتر عامل اقامتگاه مؤثر است تا شخصیت تک تک بچهها و روحیه رهبریشان. نُه دختر بچهی حاضر در این گروه، احساس ظن و خجالت کمتر و بخشندگی بیشتر نسبت به یکدیگر داشتند، از لحاظ اجتماعی فعالتر از بچههای همسن بودند و در بازتاب عمومی تأثیرات زندگی گروهی را بهتر به نمایش میگذاشتند.
خارج از این گروه، بچههای این گروه سنی به گروههای خویشاوندی اولیهای وابسته بودند که ممکن بود متشکل از یک یا دو همسایه باشد که در آن شخصیت یک کودک بیشتر وابسته به محیط بود تا نتیجهی روابط و تجارب همنشینی با بچههای همسن خود.
بچههای این سنی به جز بازی کردن فعالیت گروهی دیگری نداشتند. در فرضیهی مخالف تنها عملکرد بچهها، کار بود – بچهداری، کاری با تعداد بیشماری مسئولیت جزئی و هزاران خطا. آنها در ابتدای غروب و پیش از غروب آفتاب ساموآ و گاهی نیز به وقت خواب ظهر گرد هم میآمدند. در شبهای مهتابی آنها به صورت نوبتی به تمیزکاری در دهکده میپرداختند. وقتشان با دنبال کردن یا فرار کردن از دستههای پسر بچهها میگذشت یا از روزنهها به بیرون نگاه میکردند، خرچنگ میگرفتند و برای عاشقان سرگردان تله میساختند یا به صورت دزدکی زایمان یا سقط جنین در خانه ای در دوردست را نظاره میکردند. با وجود ترس از سرگروه، ترس از پسربچهها، ترس از اقوام و ترس از ارواح، هیچ گروه کمتر از چهار تا پنج نفرهای جرأت پا گذاشتن و اقدام به چنین گشت و گذار شبانهای را نداشت.
آنها گروههایی از قانونشکنان کوچک بودند که از وظایف سختگیرانه روزانه فرار میکردند. بنا به دلایلی از قبیل، احساس قوی به روابط و مکان مناسب اجرای نقشه، بخشی که توسط زمانِ دزدیده شده (زمانی که برای کار کردن آنها بوده اما آنها از انجام آن سر باز زدهاند) به بازی صرف میشد، نیاز به نقشههای گروهی با اجرای فوری و تنبیهی که شامل سردستههای بچههایی میشد که زیادی دور میشدند، کودکِ ساموآیی همانقدری وابسته به جمعیت محیط اولیهاش بود که یک بچه در جوامع شهری در غرب.
ما بیشتر در این لینک در مورد این بحث مطلب گذاشتهایم
برگرفته از کتاب بلوغ در ساموآ