استبداد در آمریکای لاتین
دولتهای آمریکای لاتین به طور سنتی با ملاحظهای قدرت «استبدادی»شان، یعنی براساس «تواناییشان برای نفوذ در جامعه مدنی»، قوی، امّا براساس قدرت «زیربناییشان» یعنی بر مبنای تواناییاشان در تحقق بخشیدن به تصمیمات سیاسی و به لحاظ تدارکاتی در سراسر قلمروشان، ضعیف تصور شدهاند.
برزیل یک نمونه خوب در این مورد است. در آنجا سنتهای «کاردیلیسمو، شخصگرایی، حامیگرایی، همپالکی محوری» در جهت محدودسازی یک انحصار دولتی و کنترل اجتماعی قدرتمند بودهاند. این امر در جائی که میراث قدرت الیگارشی زمیندار دوام میآورد، جائی که منافع اقتصادی خارجی در رابطهای پرتنش با منافع اقتصادی داخلی به سر میبرد، جائی که تصدی امور بوروکراتیک اغلب نامطمئن است و «انسجام گروهی» برخی دولتهای توسعهگرایی آسیای شرقی وجود ندارد، و جائی که دولت با یک «ساختار پیچیده و جنجالی متشکل از نخبگان» روبهروست، چندان تعجبآور نیست .
حتی رژیم قدرتمند نظامی در برزیل که برای مدّت بیست سال از اواسط دههی 1960 حاکم بود، در پایان دریافت که دگرگونی دولت و روابط دولت – جامعه با توجه به قدرت سیاسی نخبگان سنتی و مهارتهای سنتیاشان در وابستهگرایی ناممکن است. همانگونه که هاگوپین میگوید، این وضع نشان میدهد که:
«میزان و جهت تغییر سیاسی ممکن تحت لوای دیکتاتوریهای نظامی آمریکای لاتین، به وسیله میراث روسی که از طریق آن جامعه به لحاظ سیاسی سازمانیافته و به دولت وصل میشد و چگونگی قالببندی شدن اقتدارگرایی در درون روابط از پیش موجود میان جامعه و دولت محدود میگردید»
به طور خلاصه، میراثهای بسیار بزرگ ساختارهای اقتصادی و اجتماعی استعماری مبتنی بر کشاورزی، یک رشته نیروهای اجتماعی به وجود آورده بودند که الگوهای سنتی سیاست آنها ضرورتاً با محکمترین رژیمهای نظامی و از اینرو دولت به چالش برمیخاستند و آن را تضعیف مینمودند.
الگوهای مشابه روابط دولت – جامعه که مشخصهاشان جوامع قدرتمند و دولتهای ضعیف است، در فیلیپین به نحوی عمیق از زمان استعمار گذشتهاش که «الیگارشیهای» زمیندار بسیار قدرتمندی را به وجود آورد، آشکار بوده است.
تأثیر الیگارشیها بر دولت شدید بوده و اینچنین باقی مانده است، به طوری که در توازن سیاسی میان نهادهای رسمی و قدرت دولت با قدرت اجتماعی غیررسمی الیگارشی زمیندار و متحدانش، «دولت بسیار مستعد است تا براساس منافع الیگارشیها عمل کند تا اینکه یک کنشگر مستقل باشد».
همچنان که درگیری در زمینههای اقتصادی در دوران پس از جنگ افزایش یافت، الیگارشیهای زمیندار قادر به استفاده از موقعیتاشان برای هدایت فعّالیّت دولتی در جهت منافعشان و برای افزون ساختن قدرتشان شدندن.
حاصل این وضع، آن بود که – برعکس دولتهای قوی و نسبتاً مستقل ژاپن، کره، تایوان و سنگاپور – استقلال دولت از طبقات اجتماعی قدرتمند در برزیل از بین برود، این نکتهای اساسی در سیاست تطبیقی توسعه است که من در بخش هفتم به آن بازمیگردم.
در هند، قدرتی که حزب کنگره به واسطه پیوندهای حمایتیاش با نخبگان پرنفوذ منطقهای و محلی روزگاری دارا بود و به وسیله کنترلاش بر دولت عیان میگشت، از بین رفته است.
این قدرت به واسطه آنچه کوهلی آن را تحت عنوان «پیوندهای اقتداری نظاممند میان مرکز و حاشیه اجتماعی» مورد اشاره قرار میدهد، پیوندهایی که تحت حکومت کنگره در سالهای اولیه استقلال وجود داشت، تضعیف شده است.
این امر به نوبه خود مشروعیت و ظرفیت دولت مرکزی را کاهش داده است، فرایندی که با اختلاف میان نخبگان، چالش یا سکولاریزم نهرویی، با پدیدار شدن ناسیونالیسم هندویی، و اشاعه فرایندهای دمکراتیک از دهه 1980 تشدید شد .
در اینجا همچنین ضعف و تضعیفشدگی دولت مرکزی هند، لازم است تا به عنوان یک پیامد سیاست نخنماشدهی هندی و زوال معیارهای بوروکراتیک اجرای مقررات عمومی درک شود، همچنان که دولت و سیاست دولتی، انسجام هدف و شکل خود را به واسطه پاسخگویی به تقاضاها و نیازهای خاص بخشهای قدرتمند جامعه از دست داد.
این وضع استلزامات عمیقی برای توانایی دولت در مدیریت، اگرنه در هدایت توسعه داشت و موجب ایجاد نرخ رشد آهسته یا آنچنان که مصطلح شده، «نرخ هندویی رشد» گردید. دولتهای ضعیف از این نوع از سوی اوانز همچنین به عنوان «دولتهای میانجی» توصیف شدهاند، اصطلاحی که او برای دستهای از دولتها که در میان «دولتهای توسعهگرا»ی دارای موفقیتهای پویا (که من در بخش هفتم به آنها میپردازم) و «دولتهای غارتگر» که من هماکنون به آنها میپردازم قرار داشتند، به کار میبرد.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب دولت های توسعه گرا