امروز به پایان رسیده می دانم امروز به پایان رسیده است و من - نشر پیله

امروز به پایان رسیده

کتاب بازگشت به خانه
Rate this post

پایان امروز

می دانم امروز به پایان رسیده است و این مرا ترساند. این ساختار بی جان که من در آن زندگی می­کنم، زمان کنار هم بودن ما را پرورش داده است. یک ارتباط غیرقابل انکار که با گذرهر لحظه قوی­تر می­شود. من معتقدم که این دیوارها زنده هستند و زندگی را در فضای بین ما نفس می­کشند.

سفر مشترک هنری ما بسیار شبیه خواب بود و من نمی­خواهم پایان یابد. او باید چیز دیگری برای ترسیم یا نقاشی داشته باشد. یا لااقل بخاطر ادامه این افسانه جادویی، وانمود کند. این لحظات آرام در ایوان، با تماشای جک  مدتها پیش مرا به سمت عقب راهنمایی کرده است. برای تفکر و برخورد با قسمت­های آشفته من به روشی سالم­تر عمل می­کند. او تصور نمی­کند که با بودن فقط در خیابان، به من کمک می­کند.

چگونه می­توانم آن را با او در میان بگذارم؟ من باید بتوانم؟ در صورتی که جزئیات گذشته خود را فاش کنم چیزهای زیادی وجود دارد که می­توانند درست نباشد. اما آن نظر با لیزی به اشتراک گذاشته شد در ذهنم تکرار می­شود. پایه و اساس هر رابطه­ای حتی با خود، اعتماد است.

جک وسایل خود را جمع می­کند، آنها را در کوله پشتی خود قرار می­دهد و به سمت من در ایوان جلو می­آید. ابرهای كومولوس بعد از ظهر از غرب می­چرخند. آنها زمینه­ای نرم­تر برای فضای اطراف ما فراهم می­کنند. یک تارت هلو و دو لیوان لیموناد اسطوخودوس دارم که منتظر رسیدن او در کنار من هستند.

نبضم سریعتر می­شود و من را برای انجام جسورانه­ترین و آسیب پذیرترین کارهایی که تا به حال انجام داده­ام عجول­تر می­کند. من در این لحظه در معرض خطر از دست دادن همه چیزهایی هستم که در زندگی خوب است. او در ایوان کنار من قرار می­گیرد.

“یک پنی برای افکار شما؟”

با نگاه نافذش از میان من عبور می­کند. باید بدانم که او از قبل احساس ناآرامی عاطفی من را  درک کرده است.

“ممکنه ارزش یک سکه هم داشته باشه.”

“من  اینجا هستم.” بله، او اینجاست و اینگونه است که دوست دارم بماند. با این وجود، من با تکیه بر آن چیز گریزان و نامرئی به نام اعتماد، جلو می­روم.

“مادرم از من سوءاستفاده کرد” این حرف را خیلی آرام زمزمه می­کنم. اگر سریع آن را نگویم، هرگز بیرون نمی­آید. “من هرگز با خوبی با او برخورد نکرده ام  و این باعث شده است من از …”

جک با اطمینان خاطر بیشتر دست خود را روی شانه من قرار می­دهد. افکار او را حس می کنم. مشکلی نیست، همه چی درست می­شود. من می­خواهم بگویم که می­ترسم دوباره کسی را از دست بدهم، مثل دیلون، اما این امر قابل پیش بینی نیست.

انگشت او باعث می شود كه دایره­های كوچكی بر روی لباس جین من ایجاد شود، خاطره دید آن لوله مسی به ذهن من باز می­گردد. کلمات تصادفی بی انتها، کل، بی نهایت روی قلب من طنین انداز می­شود.

وقتی جک متوقف می­شود و مستقیم به من نگاه می­کند، چیز دیگر در شرف ظهور و گرمای آن است. 

“همه در گذشته خود مشکلاتی دارند. این چیزی نیست که اتفاق افتاده است، بلکه اینکه ما چگونه به آن پاسخ می­دهیم مهم است  که ما را تعریف می­کند “

چشم­های جک را نگاه می­کنم و احساس درد و رنج را در آنها می­یابم. لایه­های بغض بین کلمات او به دام می­افتند  “نام او ترزا بود”

او به زمین خیره می­شود و نفسش را رها می­کند، حالت درهم تنیده­ای از خاطرات دردناک به او دست می­دهد.

 “من به جای زنی که قرار بود عروس من باشد با کارم ازدواج کردم. یک شب بحث بین ما بالا گرفت او خانه را ترک کرد، ناراحت و عصبانی… “

نفس عمیقی می­کشد، دست خود را از شانه من بر می­دارد و آن را با دیگری در دامان خود در هم می­کشد. صندلی را هر لحظه به آرامی حرکت می­دهم. این روش من برای برقراری ارتباط با همان پیام است. مشکلی نیست، من همین جا هستم.

“به جای اینکه به دنبال او بروم، به کارم تمرکز کردم. یک نقاشی احمقانه. “

بی ثباتی احساسی را در صدای لرزانش احساس می­کنم.

 ” او برنگشت. من فرض کردم می­خواهد  کمی تنهایی باشد.  صبح روز بعد پلیس ماشین او را در دره­ای در دو شهر آن طرف­تر پیدا کرد. در صندوق عقب چمدانی بود. نه اینکه مهم باشد و خودخواهانه باشد، اما من هرگز نفهمید که آیا او برای خودش وقت می­خواهد یا برای همیشه مرا ترک می­کند”

من می­خواهم او را به سمت خودم سوق دهم، اما مطمئن نیستم که الان کجا هستیم. هیچ کلمه ای ندارم، بنابراین از حرف­های خود او وام می­گیرم.

“این چیزی نیست که اتفاق افتاده است، بلکه ما چگونه به آن پاسخ می­دهیم که ما را تعریف می­کند”

لحظه ای مکث می­کند، نفس تازه کرده و به کوله پشتی خود می­رسد که روی زمین است. طرح کامل خانه را بیرون می­آورد و آن را به من می­دهد.

“جک ، این بسیار نفیس است” حرف­ها از ریه­های من فرار می­کنند، نرم و لطیف است. آنها همان کلماتی هستند که راسل برای توصیف نقاشی لیزی به کار برد. من نمی­توانم آنرا تخصصی بررسی کنم اما احساس می­کنم ارتباط بین این دو وجود دارد.

“از آنجا که نامزد من درگذشت، احساس می­کنم که مجبورم تنها کارهای سیاه و سفید انجام دهم، زندگی من به چیزی شبیه سایه­های مختلف خاکستری تبدیل شده است. “

ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم

برگرفته از کتاب بازگشت به خانه

ادبیات داستانی

کتاب بازگشت به خانه

80000تومان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *