پایان امروز
می دانم امروز به پایان رسیده است و این مرا ترساند. این ساختار بی جان که من در آن زندگی میکنم، زمان کنار هم بودن ما را پرورش داده است. یک ارتباط غیرقابل انکار که با گذرهر لحظه قویتر میشود. من معتقدم که این دیوارها زنده هستند و زندگی را در فضای بین ما نفس میکشند.
سفر مشترک هنری ما بسیار شبیه خواب بود و من نمیخواهم پایان یابد. او باید چیز دیگری برای ترسیم یا نقاشی داشته باشد. یا لااقل بخاطر ادامه این افسانه جادویی، وانمود کند. این لحظات آرام در ایوان، با تماشای جک مدتها پیش مرا به سمت عقب راهنمایی کرده است. برای تفکر و برخورد با قسمتهای آشفته من به روشی سالمتر عمل میکند. او تصور نمیکند که با بودن فقط در خیابان، به من کمک میکند.
چگونه میتوانم آن را با او در میان بگذارم؟ من باید بتوانم؟ در صورتی که جزئیات گذشته خود را فاش کنم چیزهای زیادی وجود دارد که میتوانند درست نباشد. اما آن نظر با لیزی به اشتراک گذاشته شد در ذهنم تکرار میشود. پایه و اساس هر رابطهای حتی با خود، اعتماد است.
جک وسایل خود را جمع میکند، آنها را در کوله پشتی خود قرار میدهد و به سمت من در ایوان جلو میآید. ابرهای كومولوس بعد از ظهر از غرب میچرخند. آنها زمینهای نرمتر برای فضای اطراف ما فراهم میکنند. یک تارت هلو و دو لیوان لیموناد اسطوخودوس دارم که منتظر رسیدن او در کنار من هستند.
نبضم سریعتر میشود و من را برای انجام جسورانهترین و آسیب پذیرترین کارهایی که تا به حال انجام دادهام عجولتر میکند. من در این لحظه در معرض خطر از دست دادن همه چیزهایی هستم که در زندگی خوب است. او در ایوان کنار من قرار میگیرد.
“یک پنی برای افکار شما؟”
با نگاه نافذش از میان من عبور میکند. باید بدانم که او از قبل احساس ناآرامی عاطفی من را درک کرده است.
“ممکنه ارزش یک سکه هم داشته باشه.”
“من اینجا هستم.” بله، او اینجاست و اینگونه است که دوست دارم بماند. با این وجود، من با تکیه بر آن چیز گریزان و نامرئی به نام اعتماد، جلو میروم.
“مادرم از من سوءاستفاده کرد” این حرف را خیلی آرام زمزمه میکنم. اگر سریع آن را نگویم، هرگز بیرون نمیآید. “من هرگز با خوبی با او برخورد نکرده ام و این باعث شده است من از …”
جک با اطمینان خاطر بیشتر دست خود را روی شانه من قرار میدهد. افکار او را حس می کنم. مشکلی نیست، همه چی درست میشود. من میخواهم بگویم که میترسم دوباره کسی را از دست بدهم، مثل دیلون، اما این امر قابل پیش بینی نیست.
انگشت او باعث می شود كه دایرههای كوچكی بر روی لباس جین من ایجاد شود، خاطره دید آن لوله مسی به ذهن من باز میگردد. کلمات تصادفی بی انتها، کل، بی نهایت روی قلب من طنین انداز میشود.
وقتی جک متوقف میشود و مستقیم به من نگاه میکند، چیز دیگر در شرف ظهور و گرمای آن است.
“همه در گذشته خود مشکلاتی دارند. این چیزی نیست که اتفاق افتاده است، بلکه اینکه ما چگونه به آن پاسخ میدهیم مهم است که ما را تعریف میکند “
چشمهای جک را نگاه میکنم و احساس درد و رنج را در آنها مییابم. لایههای بغض بین کلمات او به دام میافتند “نام او ترزا بود”
او به زمین خیره میشود و نفسش را رها میکند، حالت درهم تنیدهای از خاطرات دردناک به او دست میدهد.
“من به جای زنی که قرار بود عروس من باشد با کارم ازدواج کردم. یک شب بحث بین ما بالا گرفت او خانه را ترک کرد، ناراحت و عصبانی… “
نفس عمیقی میکشد، دست خود را از شانه من بر میدارد و آن را با دیگری در دامان خود در هم میکشد. صندلی را هر لحظه به آرامی حرکت میدهم. این روش من برای برقراری ارتباط با همان پیام است. مشکلی نیست، من همین جا هستم.
“به جای اینکه به دنبال او بروم، به کارم تمرکز کردم. یک نقاشی احمقانه. “
بی ثباتی احساسی را در صدای لرزانش احساس میکنم.
” او برنگشت. من فرض کردم میخواهد کمی تنهایی باشد. صبح روز بعد پلیس ماشین او را در درهای در دو شهر آن طرفتر پیدا کرد. در صندوق عقب چمدانی بود. نه اینکه مهم باشد و خودخواهانه باشد، اما من هرگز نفهمید که آیا او برای خودش وقت میخواهد یا برای همیشه مرا ترک میکند”
من میخواهم او را به سمت خودم سوق دهم، اما مطمئن نیستم که الان کجا هستیم. هیچ کلمه ای ندارم، بنابراین از حرفهای خود او وام میگیرم.
“این چیزی نیست که اتفاق افتاده است، بلکه ما چگونه به آن پاسخ میدهیم که ما را تعریف میکند”
لحظه ای مکث میکند، نفس تازه کرده و به کوله پشتی خود میرسد که روی زمین است. طرح کامل خانه را بیرون میآورد و آن را به من میدهد.
“جک ، این بسیار نفیس است” حرفها از ریههای من فرار میکنند، نرم و لطیف است. آنها همان کلماتی هستند که راسل برای توصیف نقاشی لیزی به کار برد. من نمیتوانم آنرا تخصصی بررسی کنم اما احساس میکنم ارتباط بین این دو وجود دارد.
“از آنجا که نامزد من درگذشت، احساس میکنم که مجبورم تنها کارهای سیاه و سفید انجام دهم، زندگی من به چیزی شبیه سایههای مختلف خاکستری تبدیل شده است. “
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب بازگشت به خانه