دین به عنوان یک وزنه همسنگ در برابر ذهنیت جمعی نگاهی اجمالی به روند بشر - نشر پیله

دین به عنوان یک وزنه همسنگ در برابر ذهنیت جمعی

خود کشف نشده
Rate this post

به منظور راحت کردن خیال دولت حاکم یا به عبارتی هوی و هوس کسانی که آن را اداره می کنند از هرگونه محدودیت جدی، تمامی جنبش های اجتماعی، سیاسی که در این مسیر حرکت می کنند همواره سعی دارند زمینه مناسب برای دخالت ادیان را سلب نمایند.

چرا که به منظور تبدیل فرد به عملکرد دولت، وابستگی او به هرچیزی به غیر از دولت باید از او گرفته شود. اما دین به معنای وابستگی و تسلیم در برابرحقایق تجربی غیرمنطقی است که مستقیما به شرایط فیزیکی و اجتماعی بر نمی گردند بلکه بیشتر به نگرش ذهنی فرد مربوط می شوند.

اما تنها زمانی ممکن است نگرشی به شرایط بیرونی زندگی داشت که نقطه ارجاعی خارج از آن شرایط وجود داشته باشد. ادیان چنین منظری را فراهم می سازند یا حداقل ادعا می کنند که آن را فراهم می نمایند. بنابراین فرد را قادر می سازد که قدرت قضاوت یا تصمیم گیری خود را بکار برد.

آنها انباشته ای فراهم می کنند که گویی مخالف نیروی آشکار و اجتناب ناپذیر شرایطی عمل می کند که همه آن کسانی که فقط در دنیای بیرونی زندگی می کنند و هیچ زمین دیگری بجز سنگ فرش همان دنیا زیر پای خود ندارند در معرض آن شرایط هستند.

داده های آماری

اگر حقیقت آماری تنها حقیقت موجود است در این صورت آن حقیقت تنها منبع قدرت است. در این صورت تنها یک شرایط وجود دارد و از آنجایی که هیچ شرایط مخالفی وجود ندارد. قضاوت و تصمیم گیری نه تنها غیرضروری، بلکه غیر ممکن است. در این هنگام فرد محکوم می شود به عملکرد آمار و از این رو به عملکرد دولت و یا عملکرد هر آنچه که اصل انتزاعی نظام ممکن است نامیده شود تبدیل گردد.

 با این وجود، ادیان منبع قدرت دیگری را تعلیم می دهند که برخلاف منبع قدرت دنیوی است. باور به وابستگی فرد به خدا چنان ادعای بالایی را در او ایجاد می کند که دنیا می نماید. حتی احتمال آن وجود دارد که این ادعا آنقدر قوی باشد که او را از جهان بیگانه سازد، همانگونه که او از زمانی که به ذهنیت جمعی تسلیم شده از خودش بیگانه گردیده است.

او ممکن است قدرت قضاوت و تصمیم گیری خود را در مورد اول (بخاطر حفظ اعتقاد دینی ) از دست بدهد به همان اندازه که در مورد دوم این اتفاق می افتد. این هدفی است که ادیان آشکارا آن را آرزو دارند مگر آنکه با دولت به سازش برسند.

وقتی به سازش می رسند در این حالت من ترجیح می دهم که آنها را بجای دین، فرقه یا آیین بنامم. آیین، یک اعتقاد جمعی مشخص را بیان می کند در حالی که کلمه دین بیانگر یک رابطه شخصی با عوامل متافیزیک و ماورای جهانی مشخص است.

خود کشف نشده

آیین عبارت است از ایمان به یک هدف اصلی که یک هدف دنیوی بوده و بنابراین یک پدیده مادون جهانی است، در حالی که معنا و هدف دین به رابطه انسان با خدا برمی گردد (مسیحیت، یهودیت، اسلام) و یا به قرار گرفتن او در مسیر رستگاری و آزادی (آیین بودا) .

تمام اصول اخلاقی از این حقیقت زیر بنایی گرفته شده اند که بدون احساس مسئولیت فرد در برابرخداوند نمی توان آن را چیزی بیشتر از اخلاقیت سنتی نامید.

از آنجایی که آیین ها بر اساس حقایق دنیوی بنا شده اند به همین خاطر پیوسته به تغییر و بازنگری نظرات، اعتقادات و رسوم خود می پردازند و گاهی خود را به شکلی نشان می دهند که اصل دینی حقیقی درون آنها (ارتباط موجود با مرجع ماورای دنیوی و مغایرت مستقیم با آن) در پس زمینه قرار می گیرد.

دیدگاه آیینی ارزش و اهمیت رابطه دینی شخصی را با معیار (چوب ذرع) اعتقادات سنتی می سنجد و در جایی که این کار زیاد به چشم نمی خورد مثل شاخه پروتستان، شخص بلافاصله صحبت از مذهب پارسایی (پیرو مکتب پای تیست های آلمان)، فرقه گرایی، فرقه های عجیب و غریب و از قبیل آن می شنود چرا که همه افراد ادعا می کنند تحت هدایت اراده خداوند هستند.

آیین در کنار کلیسای موجود شکل می گیرد یا به نحوی یک موسسه همگانی به وجود می آورد که اعضای آن نه تنها مومنین واقعی بلکه شمار عظیمی از مردم هستند که می توان آنها را از نظر مسائل دینی بی تفاوت توصیف کرد، کسانی که تنها از روی عادت به آن تعلق دارند. اینجاست که تفاوت بین آیین و دین قابل لمس است.

پیرور آیین بودن  

بنابراین پیرو یک آیین بودن الزاما همیشه یک مسئله مذهبی نیست بلکه در اغلب اوقات یک مسئله اجتماعی محسوب شده و به همین خاطر آیین هیچ کاری در جهت بخشیدن بنیان به فرد انجام نمی دهد. او به منظور تحت حمایت قرار گرفتن، نیازمند اتکا بر ارتباطش با یک منبع قدرت می باشد، منبع قدرتی که متعلق به این جهان نیست.

معیار در اینجا چاپلوسی در مورد یک آیین نیست بلکه این حقیقت روانشناختی هست که زندگی فرد تنها به وسیله خود*((ego و نظرات خود و یا عوامل اجتماعی مشخص نمی گردد بلکه به همان اندازه (اگر بیشترنباشد) بوسیله یک منبع قدرت بالاتر مشخص می گردد.

بنابراین این اصول اخلاقی (هرچقدرهم که بکر و عالی باشند) و یا آیین ها (هرچقدرهم که ارتدوکسی باشند) نیستند که بنیان آزادی و خودمختاری فرد را مشخص می سازد بلکه فقط و تنها این آگاهی تجربی و تجربه غیرقابل انکار حاصل از یک ارتباط کاملا شخصی و دوطرفه بین انسان و یک منبع قدرت ماورای جهانی است که همانند یک وزنه همسنگ در برای جهان و تعقل آن عمل می کند.

این نوع شکل گیری بنیان، نه فرد تابع جمع و نه مومن جمع گرا را راضی نمی کند. چرا که برای اولی، سیاست کشور اصل برتر اندیشه و عمل محسوب می شود و درحقیقت این همان هدفی است که فرد در جهت آن هدایت شده و به همین خاطر فرد تابع جمع تا هنگامی حق موجودیت برای فرد قائل است که فرد عملکرد دولت باشد.

اما درطرف مقابل، مومن با وجود پذیرش ادعای اخلاقی و واقعی دولت به این باور اقرارمی کند که نه تنها انسان بلکه دولتی که او را رهبری می کند نیز در معرض خداوندگاری خداوند قرار دارند و اینکه درمواقع تردید، تصمیم اصلی توسط خدا گرفته می شود نه دولت.

از آنجایی که من نمی خواهم هیچگونه قضاوت متافیزیکی (ماورای طبیعی) بکنم بنابراین این مسئله را که آیا ” جهان ” یا به عبارتی  جهان پدیده ای انسان و از این رو طبیعت درحالت کل درنقطه مقابل خداوند قرار می گیرند یا نه را بصورت یک سوال بی پاسخ رها می کنم.

من فقط می توانم به این حقیقت اشاره کنم که تضاد روانشناختی بین این دو قلمرو تجربه نه تنها در کتب عهد جدید مسیحیان آشکارا اشاره شده بلکه امروزه، نمونه های آن بصورت خیلی روشن در طرز تفکر منفی دولت های دیکتاتوری نسبت به دین و همچنین طرز تفکر کلیسا نسبت به کفر و مادی گرایی دیده می شود .

خود کشف نشده

همانگونه که انسان به عنوان یک موجود اجتماعی در دراز مدت نمی تواند بدون داشتن ارتباط با یک  گروه اجتماعی به حیات خود ادامه دهد، به همین شکل فرد هرگز و درهیچ کجا توجیح حقیقی برای وجود خود و خودمختاری اخلاقی و روحی اش پیدا نخواهد کرد مگر در یک اصل ماورای دنیوی که قادراست نسبت تاثیر شدید عوامل خارجی را مشخص کند.

انسان و خدا

فردی که به خدا متصل نیست با اتکا به منابع و قدرت خود نمی تواند هیچ گونه مقاومتی دربرابر فریبندگی اخلاقی و فیزیکی جهان ازخود نشان دهد. برای این منظور، او نیاز به گواهی یک تجربه درونی و فوق بشری  دارد که به تنهایی می تواند او را در برابرغرق شدن ناگزیردرجمع محافظت نماید.

بینش عقلانی یا حتی اخلاقی محض نسبت به احاله به محال و مسئولیت ناپذیری اخلاقی فرد تابع جمع  تنها یک شناخت منفی محسوب می شود و به چیزی بیشتر از لرزش درجاده زیرسازی فرد منتهی نمی شود.

چرا که به صرف منطقی بودنش، فاقد نیروی محرکه حاصل ازاعتقاد دینی است. مزیتی که دولت های دیکتاتوری نسبت به جوامع حاکمیت قشرمتوسط دارند این است که به همراه فرد نیروهای دینی را نیز می بلعند.

در این جوامع دولت جای خدا را گرفته، به همین دلیل اگر از این زاویه بنگریم، دیکتاتورهای سوسیالیستی، دین محسوب می شوند و برده داری دولتی نوعی پرستش است.

اما عملکرد دینی را نمی توان بدین شکل، بدون آنکه منجر به بالا رفتن شک های پنهانی که بلافاصله سرکوب می شوند تا از تناقص با روند غالب درجهت ذهنیت جمعی جلوگیری به عمل آید، برهم زد یا تحریف نمود.

نتیجه همانند همیشه در چنین مواردی، عبارت است از رونق دادن بیش از حد  کوته فکری که به نوبه خود همانند سلاحی برای خاموش کردن آخرین شعله های مخالفت استفاده می شود. بدین شکل عقیده آزاد خفه گردیده و تصمیم اخلاقی بی رحمانه سرکوب می شود.

با این بهانه که هدف وسیله را توجیه می کند حتی اگر آن وسیله پلیدترین باشد. سیاست دولت تعالی یافته و به یک آیین تبدیل می شود، رهبر یا رئیس حزب به یک شبه خدا، فراتر از خیر و شر تبدیل می شود و پیروان او به مانند قهرمانان، شهدا، حواریون و مبلغین مذهبی تکریم می شوند.

تنها یک حقیقت وجود دارد و در کنار آن حقیقت دیگری نیست. منزه و مبری از انتقاد است. هرکس که به گونه ی دیگری فکر کند یک مرتد است که همانگونه که تاریخ نشان داده، با تمام شیوه های ناخوشایشند مورد تهدید واقع می شود. فقط رئیس حزب که قدرت سیاسی را دردستان خود گرفته است اجازه دارد سیاست های دولت را به صورت رسمی تعبیر نماید و او اینکاررا طوری انجام می دهد که مناسب ببیند.

زمانی که بخاطر سلطه جمع، فرد به واحد اجتماعی شماره فلان و فلان تبدیل می شود و دولت به اصل برتر ارتقاء پیدا می کند، تنها در این زمان است که توقع می رود عملکرد دینی نیز در گرداب شدید مکیده شود.

دین، به عنوان ابزار مشاهده دقیق و با درنظر گرفتن عوامل نامشهود و غیرقابل کنترل، یک طرز فکر ذاتی است که مختص انسان بوده و جلوه های آن درطول تمامی تاریخ بشر مشاهده می گردد.

خود کشف نشده

هدف آشکار آن حفظ تعادل روانی است زیرا انسان طبیعی، به همان اندازه، دارای دانش طبیعی نسبت به این حقیقت است که عملکردهای آگاهانه ممکن است درهر زمانی توسط اتفاقات غیرقابل کنترلی که از درون یا بیرون می آیند خنثی گردند.

به همین دلیل او همیشه مراقب بوده که هر تصمیم دشواری که احتمالا برای او و دیگران عواقبی خواهند داشت را با انجام اقدامات مناسب که ماهیت دینی دارند به تصمیمات بی خطری تبدیل نماید. هدایا به قدرتهای نامرئی اهدا می گردند، دعاهای دشوار خوانده می شوند و انواع و اقسام تشریفات رسمی برپا می گردند.

سحر و جادو

در هرجا و در همه زمان ها برای ورود و خروج تشریفاتی وجود داشته که تاثیرگذاری سحرآمیز آنها تکذیب شده و از طرف منطق گرایانی که فاقد بینش روان شناسانه هستند تحت عنوان سحر و خرافات مورد اعتراض واقع شده اند.

اما سحر و جادو، گذشته از این حرف ها، اثر روانی دارند که اهمیت آنها نباید دست کم گرفته شوند. انجام عمل جادویی به شخص مورد نظر حس امنیتی می دهد که برای اجرایی نمودن آن تصمیم، کاملا ضروری است چرا که یک تصمیم به ناچار تا حدی یک طرفه بوده و بنابراین به درستی احساس می شود که ریسک پذیر باشد.

حتی یک دیکتاتور احساس نیاز می کند نه تنها اعمال دینی خود را با تهدید توام سازد بلکه آنها را با جدیت تمام به صحنه بیاورد. گروه های موزیک، پرچم ها، بنرها، رژه ها، راهپیمایی های عظیم، از نظر اصول با اجتماعات کلیسا، شلیک توپ ها و آتش بازی ها که برای دورکردن شیاطین انجام می شوند، فرقی ندارند.

تنها رژه های تشریفاتی دولت هستند که منجر به ایجاد حس جمعی امنیت  می شوند که برخلاف راهپیمایی های دینی، فرد را از وسوسه های شیطانی درونی محافظت نمی کنند.

از این رو او بیشتر به قدرت دولت یا به عبارت دیگر به جمع متوسل می شود و در نتیجه خود را هم از نظر روانی و هم اخلاقی دراختیار آن قرار می دهد و با این کار آخرین اقدام را در جهت خنثی سازی قدرت اجتماعی خود انجام می دهد.

دولت همانند کلیسا نیاز به اشتیاق، دلسوزی، ازخود گذشتگی و عشق دارد و اگر دین، ترس از خدا را سرلوحه خود قرار میدهد، دولت دیکتاتوری نیز سعی فراوانی می کند تا وحشت لازم را اعمال کند.

زمانی که، انسان منطق گرا، فشار اصلی حمله خود را، همانگونه که در سنت تاکید شده، برعلیه تاثیر جادویی رسومات قرار می دهد، درحقیقت او بصورت کامل هدف را از دست می دهد. اینجاست که نکته اصلی که همان تاثیر روانشناختی است نادیده گرفته می شود. اگر چه هر دو طرف از آن برای اهداف کاملا مخالف استفاده می کنند. وضعیت مشابهی نیز در خصوص درک هر کدام از آنها از هدف بوجود می آید.

اهداف دین، یعنی رهایی از شر، آشتی با خدا، پاداش درجهان آخرت و از قبیل آن تبدیل می گردند به وعده های دنیوی درمورد خلاصی آنها از اندیشه نان روزانه، توزیع عادلانه اقلام مصرفی، موفقیت جهانی درآینده و ساعات کاری کمتر.

این مسئله که عملی شدن این وعده ها همانند دست یافتن به بهشت بسیار، بسیار بعید است، خود باعث به وجود آمدن قیاس دیگری شده و این حقیقت را تاکید می کند که توده ها از یک هدف ماورای طبیعی بسوی یک عقیده کاملا دنیوی تغییر وضعیت داده اند که دقیقا با همان اشتیاق و حرارت دینی و حالت خاصی  که آیین ها درجهت دیگر از خود نشان می دهند تکریم می شود.

 برای اینکه از تکرار مکررات جلوگیری نمایم، قصد ندارم تمام ویژگی های مشترک بین عقاید دنیوی و غیر دنیوی را برایتان بشمارم اما خود را با تاکید بر این حقیقت خشنود می سازم که یک عملکرد طبیعی که از ازل وجود داشته مثل عملکرد دینی را نمی توان با یک انتقاد منطقی یا به اصطلاح روشنفکرانه دور انداخت. البته می توان محتواهای اعتقادی آیین ها را غیر ممکن جلوه داد و یا آنها را مورد تمسخر گرفت.

اما این روش ها فقط باعث دور شدن از هدف می شود و به عملکرد دینی که اساس آیین ها را تشکیل می دهد برخورد نمی کند. دین در زمینه  ملاحظه دقیق عوامل غیرمنطقی روان و سرنوشت فرد و در مورد خدانمایی دولت و دیکتاتور، به شدت تحریف شده ظاهر می شود.

بقول هوراس شاعر یونانی: “می توان خاک را به وسیله یک شانه کاه بالا انداخت ولی خاک سریع بر می گردد سرجای خودش، یعنی اینکه شما باید ماهیت اصلی هر چیزی را در نظر بگیری”.

رهبران و دیکتاتورها با سنجش درست وضعیت، نهایت تلاش خود را انجام می دهند تا حرفی از شباهت آشکار حکومت آنها و حکومت خدا گونه سزار زده نشود تا بتوانند قدرت واقعی خود را در پشت افسانه دولت پنهان نمایند اگرچه این موضوع چیزی را تغییر نمی دهد* (از زمانی که این مقاله نوشته شد یعنی دربهارسال 1956 واکنش قابل توجهی در جماهیرمتحده شوروی به این امور قابل اعتراض نشان داده شد)

خود کشف نشده

همانگونه که قبلا نیز اشاره کرده ام، دولت دیکتاتوری، علاوه بر محروم ساختن فرد ازحقوقش، سعی می کند ازطریق دورکردن وی از پایه های ماورای طبیعی وجودش، از نظر روانی نیز زیر پای او را خالی کند.

تصمیم اخلاقی فرد دیگر اهمیتی ندارد و آنچه که حائزاهمیت است فقط حرکت کورکورانه جمع است و در نتیجه دروغ تبدیل به اصل عامل حرکت سیاسی می گردد.

دولت نتیجه گیری های منطقی خود را ازاین قضیه می گیرد همانگونه که وجود میلیون ها برده دولتی که کاملا از حقوق خود محروم شده اند با زبان بی زبانی این مسئله را تصدیق می کند. هم دولت های دیکتاتوری و هم ادیان فرقه ای تاکید کاملا ویژه ای بر مسئله اجتماع می کنند.

این ایده آل اصلی کشورهای کمونیسم است و آنقدر زیاد به خورد افراد داده می شود که دقیقا تاثیرعکس اثرمطلوب را می گذارد یعنی بدگمانی تفرقه انداز بین مردم ایجاد می کند. کلیسا هم که کم به آن ناکید نشده، درطرف دیگر همانند یک ایده آل اجتماعی ظاهر می گردد و جایی که کلیسا براثر بد نامی ضعیف است مثل شاخه پروتستان، امید یا اعتقاد به یک تجربه ی مشترک اجتماعی فقدان دردناک همبستگی را جبران می کند.

همان گونه که به آسانی مشاهده می گردد اجتماع یکی ازعوامل اصلی شکل گیری توده های مردم است و بنابراین مانند یک چاقوی دو طرفه عمل می کند. همان گونه که جمع بستن تعداد زیادی عدد صفرهیچ موقع باعث به وجود آمدن یک رقم نخواهد شد به همین شکل ارزش یک اجتماع بستگی دارد به ارزش روحی و اخلاقی افراد تشکیل دهنده آن.

به همین علت نمی توان از یک اجتماع توقع داشت که تاثیرش از تاثیر محیط مربوطه بیشتر باشد یعنی نمی توان انتظار داشت که افراد چه از لحاظ خوبی، چه از لحاظ بدی دچار تحول واقعی و اساسی گردند.

چنین تغییراتی فقط می تواند از رودرویی شخصی بین انسان و خودش حاصل شود نه از گروه های اجتماعی مردم یا گروه های دینی که به باطن انسان دسترسی ندارند. اینکه تاثیر شعار گروه های اجتماعی چقدر سطحی است را می توان در رویدادهای اخیر که در اروپای شرقی رخ داده اند را مشاهده نمود*(درژانویه 1957 اضافه گردیده) اجتماع ایده آل با نادیده گرفتن فرد که در پایان ازحقوقش دفاع خواهد نمود مرتکب قضاوت نادرست می شود

برگرفته از کتاب خود کشف نشده

نوشته‌ی کارل گوستاو یونگ / ترجمه‌ی رضا بابازاده

ناموجود
49000تومان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *