زن ها اعتیادآورند وقتی می‌گویم شما زن‌ها اعتیاد‌آورید نامربوط نگفته‌ام - نشر پیله

زن ها اعتیادآورند

کتاب بودن
1.5/5 - (2 امتیاز)

زن و اعتیاد

وقتی می‌گویم شما زن‌ها اعتیاد‌آورید نامربوط نگفته‌ام. بارها در طول روز به یادت می‌افتم؛ اما خب، بعضی روزها حجم کارها آن چنان بالا می‌گیرد که وقتِ سرخاراندن هم پیدا نمی‌کنم؛ حتی دیگر این روزها کمتر پیش می‌آید که ناهارم را در رستوران همیشگی بخورم.

می‌خواهم سریع‌تر برگردم خانه، انگار بخواهم سریع‌تر خودم را برسانم به تو. می‌بینی وقتی آدم یک دلخوشی داشته باشد زندگی‌اش هم یک نظم و روال خاصی به خودش می‌گیرد، یک سمت‌وسو‌ و جهتی خاص پیدا می‌کند، همه چیز به سمت یک هدف غایی به جریان می‌افتد.

من هم به همین بودن تو دلم را خوش کرده‌ام، راضی‌ام به همین سهمْ از داشتنت. راستش نمی‌شود بدون این دلخوشی‌ها دوام آورد. من هم دلگرمم به همین بودن تو.

چند سال است که مشتری رستوران نزدیک اداره هستم. یک بار باید با هم برویم. ظهر‌ها بوی کبابش تا اتاق من هم می‌رسد. دیروز خیلی هوس کرده بودم بروم آنجا و دو سیخ کباب مخصوص با نانِ سنگکِ کنجدی و دوغ محلی بخورم؛ به قول خودشان بزنم توی رگ.

گفتم بگیرم بیاورم خانه با هم بخوریم، ولی خب کباب آنجا را باید روی همان تخت‌های چوبی‌ با آن گلیم‌های رنگ‌ووارنگ، تکیه‌زده به پشتی‌ها نشست و خورد؛ بیشتر از نشستنْ پشت میز و صندلی به آدم می‌چسبد، مخصوصاً برای منی که نصف روز را پشت میز در آن اتاق بایگانی تارک دنیا شده­ام.

غذا که می‌خوری صدای فواره‌های آب توی گوش‌ات می‌پیچد و بوی خاکِ گلدان‌های تازه آب‌داده‌شده مشامت را پر می‌کند. اینطوری است که حس می‌کنی غذا خوردن به جانت نشسته.

آنجا جلوی چشم خودت اول یک تکه از گوشت لَخم گوسفند را با یک حرکتِ تند و دفعتیِ ساتور جدا می‌کنند و می‌اندازند در چرخ گوشت. گوشتِ چرخ‌شده بی‌هیچ ادویه و افزودنی در دست ورز می‌خورد و به سیخ کشیده می‌شود. یک مدت، یکی از تفریحاتم شده بود همین که بروم آنجا و به سیخ کشیده‌شدنِ کباب‌ها را تماشا کنم.

عادت کرده‌ام به این قهوه‌های عصرگاهی هر روزه. بوی تندوغلیظ قهوه کرختم می‌کند. می‌بینی چه عطری دارد؛ آدم‌ که عاشق باشد همین یک فنجان قهوه هم کافی است که مستش کند.

همیشه حین دم‌کردن قهوه احساس می‌کنم کنارم هستی، بیشتر وجودت را حس می‌کنم؛ البته، خاصیّت ذاتی قهوه هم همین است، بوی دیدار می‌دهد، خواه‌ناخواه هوس یک قرار عاشقانه به سرت می‌زند، گوشۀ دنجِ یک کافۀ خلوت، ساعتِ پنجِ عصرِ یک روزِ گرمِ تابستانْ مثل همین امروز، یک گوشه منتظرت نشسته باشم.

تو با تأخیری چند دقیقه‌ای وارد شوی و همین که تو را در قابِ در ببینم دستپاچه بلند شوم و به استقبالت بیایم، و تو با شرم و حیایی زنانه بابت تأخیرت عذرخواهی کنی و بعد بنشینیم روبروی هم، مِنُو را باز کنم و برگردانم سمت تو و خیلی محترمانه بپرسم: «چی میل دارید بانو؟» و تو کمی مکث کنی و دستِ آخر یک فنجان قهوۀ تلخ سفارش بدهی.ببخشید، در می‌زنند … زود برمی‌گردم.

ما بیشتر در این برگه مطلبی منتشر کرده‌ایم

برگرفته از کتاب بودن

ادبیات داستانی

کتاب بودن

22500تومان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *