زمان و مکان به عنوان صورت های شهود
مراد کانت از «حسیات استعلایی»، نظریهای درباره عناصر تألیفی پیشینی شهود است. ظاهراً این یک پارادوکس است: شهود ما (ادراک جزئیات) مشتق از حواس است و حواس منفعل و ابتدایی فرض شده است یعنی، ادراک دادههای ساده و وساطتنیافته که مقدم بر هیچچیز و به واسطه هیچچیزی نیست.
این، تنها دیدگاه تجربهگرایان نیست؛ بسیاری از فیلسوفان، از جمله دکارت و پیروان او، همچنین پوزیتیویستهای متأخر، سخن از یک ادراک حسی بیواسطه میگویند که انطباعات بسیط را همچون واحدهای سازنده برای تصورات مرکب ارائه میدهند. کانت در سراسر نقد، علیه مفهوم بسیط بودن در ستیز است نه تنها در اندیشیدن مفهومی و آگاهی از «من میاندیشم»، بلکه پیش از این در سطح ادراک حسی.
نخستین حرکت بنیادی که به واسطه نقد ایجاد میشود، این ادعا است که شهود، صرفاً منفعل نیست و اینکه دریافت حسی به تنهایی و به واسطه خود، قادر به تأمین و تدارک دادههای مخصوص و جزئی نیست.
با وجود این، احساسِ منفعلْ یا اثرپذیر، شهود نیست: احساس منفعلْ چیزی نیست جز مادهای بیشکل و نامحدود که به خاطر خودِ ادراک حسی و به خاطر توانایی ما در تمایز نهادن میان اجزاء مجزای آن، نیازمند اَشکال معینی از نظم و سازماندهی است. این الگوهای نظم، از طریق ذهنْ به خودی خود، به وسیله صورتهای پیشینی زمان و مکان فراهم میآیند.
بنابراین، کنش شهود به صورت و ماده تقسیم شده است. ماده شهود، احساس در گوناگونی آن است، در حالی که صورت شهود جایگاه و محلِ حس و روابط متقابلْ درون قالبهای زمان و مکان است.
متعلَقِ شهود –یعنی پدیدارهای حسپذیر- همواره، موضوع نظم حداقلی تعین یافته از طریق زمان و مکان است. به علاوه، این صورتهای شهود –زمان و مکان- این را امکانپذیر میسازد که انطباعات حسپذیر به صورت اجزاء تکین درآیند، به این دلیل که حواس از یکدیگر جدا و متمایز هستند (به تعبیر کانت: «بیرون از یکدیگر») و به نظر میرسد که بسیط باشند. در واقع، بسیط بودن آنها وهمانگارانه است.
آنها در واقع اجزائی تکینه هستند، اما این، از قبل منتج از ترتیب یافتن در الگوی «یکی در کنار دیگری» (مکان) و «یکی پس از دیگری» (زمان) یا به طور کلیتر، الگوی «یکی بیرون از دیگری» است که ویژگی مشترک هر دو الگوی پیشین است. با وجود این، زمان و مکان خود متعلَق احساس نیستند و نمیتوانند به صورت منفعلانه در شهود دیده شوند؛ آنها شرایط امکانپذیر بودن خودِ شهود و شرایطِ توانایی ما برای ادراک تمایز اجزاء و آیتمهای تجربی هستند.
به عبارت دیگر، در فرآیند شهود، سوژه (فاعل شناسا) انسانی ماده و دادهای را از بیرون دریافت میکند و بر روی آن صورتی را که درون یک شهود میسازد، طرح میریزد. بدین ترتیب، سوژه وارد اصلیترین مرحله شناخت میشود، مرحلهای که در آن واحدهای تجربی سازنده مراحل بعدی آن تدارک دیده میشود. این بدان معنا است که نه یک ادراک حسی بیواسطه و نه یک ادراک حسی کاملاً بینظم و آشفته وجود دارد.
هر ادراکی از ابتدا به واسطه عناصر و عوامل نظم حداقلی، یعنی نظمی که برگرفته از حالت ادراک سوژه انسانی است، باواسطه است. بنابراین، سوژه یا فاعل شناسا، الگوهای خود را بر شکل و قالبِ پایه جهان ابژکتیو به عنوان جهانی تجربی در زمان و مکان میافکند. این متضمن یک فهم اولیه و جزئی از نظریههای کپرنیکی پیشین درباره کنش شهود و مقدم بر ورود اندیشیدن («فاهمه») مفهومی به قاب تصویر است.
بنابراین، انقلاب کپرنیکی از پیش در سطح شهود آغاز میشود: برای کانت این نکته از اهمیت بالایی برخوردار است. برای دفاع از آن او مجبور بود از یک طرف نشان دهد که زمان و مکان، پیشینیاند و از طرف دیگر نشان دهد که آنها مفاهیم فاهمه نیستند بلکه صورتهای شهود ما هستند (آنچه که او «شهود محض» مینامد). کانت از این نظریه، در دو خط دفاع میکند که میتوان آن را مستقیم (پیشرونده) و غیر مستقیم (واپسرونده) نامید.
تبیین مستقیم («متافیزیکی»)
1)مشخصه پیشینی مکان، پیش از همه در این واقعیت ظاهر میشود که آن نمیتواند برگرفته از یک تعمیم استقرایی از انبوه موقعیتهای مکانی باشد؛ زیرا، به منظور شناسایی این اجزاء و آیتمهای ویژه همچون اجزاء مکانی، یعنی همچون اجزائی که بیرون از اجزاء دیگر و بیرون از ما وجود دارد، ما باید از پیش، مفهوم کلی مکان را که قرار است آن را استنباط کنیم، به کار ببریم. «بنابراین، بازنمود مکان نمیتواند حاصل مناسبات ظهور بیرونی از میان تجربه باشد، بلکه تجربه بیرونی آن، به خودی خود تنها از طریق این بازنمود امکانپذیر است»
به طور کلی ظاهراً این یک استدلال بسیار گسترده علیه تجربهگرایی و پوزیتیویسم است: به منظور شناسایی یک خصوصیت ویژه و معین، همانطور که یک ویژگی کلی شرح داده میشود، ما باید پیش از این کار، مفهومی از آن ویژگی داشته باشیم. با وجود این، به طور ویژه و کمتر واضح، من فکر میکنم که کانت در اینجا دیدگاه لایبنیتس در باب مکانِ نسبی را هدف قرار داده است.
لایبنیتس این دیدگاه که به مکان به عنوان گونهای ظرف که همچون شبکه پیوستهای از مختصات که رویدادها و موجودات، درون آن قرار میگیرند، مینگرد را رد میکند. این دیدگاه، به هر موجودی یک موقعیت ثابت یگانه نسبت میدهد که این را ممکن میسازد که به روشی مستقل تعیین میکند کدام موجود در حرکت است و کدام یک در سکون. لایبنیتس به پیروی از دکارت، استدلال میکند که حرکت در فضا چیزی نیست جز تغییر وضعیت نسبی یک شیء؛ از این رو ما نمیتوانیم با لحنی مؤکدانه بگوییم که کالسکه حرکت میکند و درخت ساکن است، و نه برعکس، بلکه تنها میتوانیم بگوییم که وضعیت یا موقعیت نسبی آن تغییر کرده است و مکان برگرفته از این مناسبات است.
کانت استدلالش را به یک اندازه هم علیه تجربهگرایی و هم علیه لایبنیتس هدفگذاری میکند و به دیدگاه نیوتن درباره مکان باز میگردد که به آن به عنوان یک امر مطلق یا نامشروط مینگرد؛ با وجود این، او دیگر مکان را همچون یک شیء فینفسه نمیبیند، بلکه آن را به عنوان صورت پیشینی ضروری شهود انسانی مینگرد.
2) مستحکم کردن این مفهوم، استدلال دومی است که کانت آن را از یک آزمون ذهنی بیرون میکشد: «فرد هرگز نمیتواند تصور کند که مکان وجود نداشته باشد، در حالی که به خوبی میتوان به این بیاندیشید که درون آن هیچ ابژهای وجود ندارد» (A24/B38). به عبارت دیگر، ما میتوانیم به صورت ذهنی مکان را از ابژههای موجود در تجربه مکانی خود انتزاع کنیم، اما قادر به انتزاع آن از بازنمود خود مکان نیستیم. بنابراین، بازنمود مکان پیشینی است و مقدم بر ابژه (که همچنین به این معنا است که مکان، مکان مطلق است). اتکا به یک آزمون ذهنی، تأیید میکند که در اینجا ما وابسته به قابلیت و عدم قابلیت خود به عنوان موجودات انسانی هستیم.
این نکته مهم، نظریه شهود را به طور کامل نشان میدهد و برجسته میسازد. حسیات استعلایی هیچ ادعایی درباره ساختار وجود فینفسه ندارد، بلکه ادعاهای آن مربوط به ساختار و شرایطی است که سوژههای انسانی محدود که ما باشیم، واجد آنها هستند. مکان (همچنین زمان) شرط اولیه همه بازنمودهای حسیای است که ممکن است ما واجد آن باشیم؛ اما مکان، خود نه یک شیء داخل در جهان است و نه بیرون آن. مکان، به جای آنکه یک بازنمود اصلی برگرفته از سرشت سوژه باشد، چهارچوب ضروری کلیه شهودهای تجربی ما است که جهان ابژکتیو یا عینی تجربه را شکل میدهد. همینطور، مکان –همچون یک شرط ذهنی و درعین حال کلی- به جهان بیرونی ما، مشخصه ویژه مکانمندی را میبخشد و آن را در معرض قوانین هندسه قرار میدهد.
از آنجا که نوشتههای کانت، غالباً دیدگاه او نسبت به اسلافش درباره مکان را به روشنی بیان نمیکند، ممکن است تنها خلاصهای از آن را ارئه دهیم. لایبنیتس معتقد بود که مکان نسبی است و از مناسبات مکانی همچون phenomena bene fundata (پدیدههایی که در جای مناسب قرار گرفتهاند) یاد میکند. نیوتن معتقد است که مکان مطلق است و آن را به عنوان موجود واقعی مورد توجه قرار میدهد.
کانت تصویر نیوتن از یک مکان مطلق را میپذیرد، اما استدلال میکند که آن یک موجود واقعی نیست بلکه صورت شهود انسانی است. بنابراین کانت بر سر واقعی بودن مکان با نیوتن به مخالفت برمیخیزد و با لایبنیتس بر سر نسبی بودن آن. مکان، یک صورت مثالی ابژکتیو است اما، همینطور به عنوان یک دستگاه مختصات مطلق شکل گرفته است.
3 و 4) آنچه میماند نشان دادن این است که بازنمود مکان، یک مفهوم کلی (از فاهمه) نیست، بلکه حالتی از شهود و بنابراین، یک [امر] پیشینی ویژه شهود است. کانت اشاره میکند که مکان، یک [امر] تکین است که هستی درون آن بخش و جزئی میشود، درحالی که یک مفهوم کلی آیتمهای جزئی آن را ذیل خود ردهبندی میکند.یک مفهوم کلی (نظیر «اسب») تعداد زیادی از آیتمهای متفاوت (نظیر اسب اسکندر و اسب دُنکیشوت) را ذیل خود ردهبندی میکند، درحالی که بازنمود مکان، چندین مکان متتفاوت را [ذیل خود] نمیپذیرد، بلکه تنها چند جزء مشابه (نواحی) از همان مکان تکینه را میپذیرد. این، در مناسبات متفاوتی که در هر مورد مابین وحدت و کثرت وجود دارد نیز دیده شده است. در اندیشیدن گفتمانی (مفهومی)، این نسبت، میان جزئیات ردهبندیشده ذیل یک ویژگی مشترک است و در بازنمود شهودی، آن نسبت میان جزء و کل است. از نکاتی که در بالا بدان اشاره شد چنین برمیآید که ادراک مکان، ادراک یک وضع منحصربهفرد است نه یک مفهوم کلی، بنابراین آن یک شهود است، البته یک شهود محض نه تفکر مفهومی. (برای بازنمود زمان نیز یک تبیین مشابهی ارائه شده است.)
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب انقلاب فلسفی کانت