امروزه شاید مردمان اهل اندیشه از این امر تعجب کنند که چرا جهان، دیگر جایی برای دانشآموختگان علوم انسانی ندارد. پاسخ، بیتردید در فاصله گرفتن از کلینگری به سوی تخصصی شدن است که همانا فرایند چندپارگی است.
اندیشمندان علوم انسانی
جهان آگاهانه مسئولیت را کوچک کرده است. حال اگر به موضوع اصلی بازگردیم، پرسش این که آیا برای همه امکان فیلسوف شدن وجود دارد، بخشی از این پرسش بزرگتر است که آیا برای همه امکان بهره داشتن از فضایل آریستوکراتیک وجود دارد. این، مسئلهی حکمت و خویشتنداری است.
جوامعی وجود داشتهاند که در آنها بخش بسیار بزرگتری از مردم درگیر مسئولیتهای کلی بودهاند، و این خود به عنوان نیرویی متعادل کننده در مقابل این گرایشهای روانپریشانه عمل میکرد. بیایید برای نمونه به آمریکای پیشاصنعتی بنگریم. ویژگی آن جامعه، که با جامعهی امروز ما هیچ سنخیتی ندارد، پراکندگی مراکز اثرگذاری و اقتدار بود. میتوانیم برای مثال کشاورزی از اهالی ورمونت را در دهه 1850 در نظر آوریم، کسی که چندان خودش را دست بالا نمیگیرد، ولی بار مسئولیتی بر دوشش قرار دارد و در نتیجهی آن بنابر تعریف، یک آریستوکرات است.
او به درستی به سبب استقلالش ستوده شده است، استقلالی که نه به معنای جدا افتادن از زندگی اجتماعی – اتفاقاً برعکس، او در گردهمآییهای شهر خود و در هنگام رایگیریها حضوری فعال داشت – که به معنای فرصت و موقعیتی بود که او در آن مطابق با نظام اخلاقی عقلانی و پایدارش برای خود تصمیمگیری میکرد. ایبسا مزرعهی او سنگلاخ بود، اما او وضعیت و سمت و سوی مقدر خویش را ارج مینهاد. او سحرخیز بود، زیرا ارتباط میان تلاش و پاداش را به روشنی درک میکرد. آهنگی در کارهای او جاری بود که آن را رنگی انسانی میبخشید، روزها وظایف مشخص خود را برای او به همراه داشتند، و فصلها نیز تا هنگامی که وقت درو فرا رسد، الگوی بزرگتری را برای او ترسیم میکردند.
او در پایان روز نیز احتمالاً تا ساعت نُه بیدار میماند و به مطالعهی روزنامهها میپرداخت، او صرفاً به فکاهیها و اخبار ورزشی نگاه نمیانداخت، بلکه ایبسا با همان دقتی که مد نظر فرانسیس بیکن بود، مقالات سیاسی را میخواند و آنها را مورد سنجش و تعمق قرار میداد. او جشن استقلال آمریکا، عید شکرگزاری و کریسمس را پاس میداشت و به معنای آنها میاندیشید.
او با وجود فقر، دلسرد و هراسان نمیشد؛ او مناعت طبع کافی برای نه گفتن را دارا بود. با گسترش صنعتی شدن، این نوع از فردیت مورد بهرهکشی قرار گرفت و سپس به همین سبب به دیدهی حقارت به او نگاه شد. در این چارچوب شأنیت ذاتی بدل به سنتی فرسوده میشود و شخصیت بدل به مانعی بر سر چرخهای پیشرفت اقتصادی.
بدین ترتیب، سلسله مراتب اجتماعی که پیشتر آن را به عنوان بازتابندهی دانش ارزشی توصیف کردیم، از میان رفته است، و ساختاری جایگزین شده که مشتمل است بر تودهای از کارگران در کف و گروه کوچکی از برگزیدگان در بالا، گروهی که همان فنآوران هستند. در این ساختار احتمالاً کارگران نمیدانند که چه تولید میکنند و مدیران نیز به آن اعتنایی نمیکنند.
تقسیم کارها به قدری جزئی میشود که حتی اگر موقعیت آن هم فراهم باشد، افراد امکان فهم دلالتهای اخلاقی وظایفشان را نخواهند داشت. و آنگاه که ما این سازمان صنعتی را برای مدرن ساختن دیوانسالاری سیاسی به زیر مهمیز خود درمیآوریم، در واقع به هیولایی دهشتناک قلاده زدهایم. در چنین منظومهای، دولت نه تنها شهروندان خود را عقیم میسازد، بلکه آنان را به عدهای جنایتکار بدل میکند.
در این زمینه: جهان علم و عقلانیت
برگرفته از کتاب ایده ها پیامد دارند

