عشق
میدانید، این روزها در این دنیای واویلا عشقِ واقعی کم پیدا میشود؛ کسی که خودت را به خاطر خودت بخواهد، کسی که با تو یکرنگ و روراست باشد، کسی که بتوانی به او تکیه کنی و راحت حرفهای دلت را بزنی.
خودش آمد به سمتم و مستقیم زل زد توی چشمهایم و گفت که عاشق من شده است. باورتان میشود؟ البته دقیقاً جملهاش خاطرم نمانده، اما احتمالاً چیزی شبیه همین جمله باید گفته باشد. آن لحظه مکالمۀ زیادی بین ما ردوبدل نشد؛ انگار همه حرف های گفتنی با نگاه بین ما جاری میشد.
بلافاصله بعد از آن دیدار، خیلی محترمانه مثل یک جِنتلمنِ واقعی از من درخواست کرد با ماشین شاسی بلندش برویم دوری بزنیم؛ راستش خودم هم آنطور کنار خیابان معذب بودم. خودش درِ ماشین را برایم باز کرد و کمی خم شد و با دست از من دعوت کرد که سوار شوم؛ باید اعتراف کنم که آن لحظه روی ابرها بودم، باورم نمیشد کسی با من آنطور رفتار کند. حس می کردم سر صحنه فیلمبرداری یکی از فیلم های عاشقانه تلویزیونی ام.
توی ماشین بوی عطر یک مرد قدبلند با کت چرم قهوهای و موهای جوگندمی پیچیده بود. از من پرسید چه نوع آهنگی میپسندم. نمیدانستم چه جوابی بدهم.گفتم فرقی نمیکند و واقعاً هم برایم تفاوتی نداشت. آن لحظه ذهنم درگیر چیزهای مهم تری بود.
یک آهنگ خارجیِ به قول خودش لایت گذاشت و از من دعوت کرد با هم برویم به یک رستوران ایتالیایی. راستش خیلی گرسنه بودم و از طرفی خیلی دلم میخواست با پسری که عاشق من است بنشینم سر یک میز و غذاهایی که تابهحال نخوردهام را سفارش بدهیم، ولی ترسیدم کسی ما را آنجا باهم ببیند؛ بهانه آوردم و گفتم که باید زودتر برگردم خانه. آن لحظه یاد پدر افتادم که منتظر بود از دکۀ روزنامهفروشیِ سرِ خیابان چند مجلۀ جدولِ تاریخگذشته که قیمتهایشان نصف شده بود برایش بگیرم و ببرم.
همانجا بود که دیدمش؛ نزدیکِ دکۀ روزنامهفروشی. ایستاده بود یک گوشۀ پیادهرو. همانطور که گوشی موبایلش را با سرشانه هایش نگه داشته بود سعی می کرد یک نخ سیگار از پاکت سیگارش بیرون بکشد. صدایش بلندتر از حدمعمول بود و همین باعث شد که رویم را برگردانم به سمتش، و نگاههایمان برای چند لحظه در هم گره بخورد.
اخم کرده بود و گوشۀ پیادهروِ خلوتِ ظهرِ آن روزِ جمعه، تقریباً داد میکشید، اما تا نگاههایمان به هم برخورد کرد سر تا پایم را برانداز کرد و به من لبخندی زد که خیلی به دلم نشست.
بالأخره قرار شد فقط برای چند دقیقهای برویم خانۀ پسر که ظاهرا همان حوالی بود و میتوانستم زود برگردم خانه. در طول مسیر مدام برمیگشت و من را نگاه میکرد. من تصمیمم را گرفته بودم، من از همان لحظۀ اولی که دیدمش تصمیمم را گرفته بودم؛ می دانستم او همانی است که همیشه دنبالش بودم.
پسر زیاد اهل حرفزدن نبود، ولی من هوس کرده بودم از هر دری حرف بزنم. خیلی پرچانگی کردم. دلم می خواست بگویم که اصلا دنبال رابطههای دوستی پوچ و بیهدف نیستم و فقط به ازدواج فکر میکنم؛ حتی این را هم گفتم که توی یکی از مجلات خانواده خوانده بودم اصلا نباید ترسید و هدف هررابطه ای را باید از همان ابتدا مشخص کرد.
من هم مثل یک روانشناس باتجربه از همان اول گفتم که دوست دارم فقط به قصد ازدواج با هم آشنا شویم و اگر قسمت باشد روزی زن و شوهر بشویم، مثل همۀ زن و شوهرهایی که در این دنیا زندگی میکنند. یک جشنِ عروسی معمولی بگیریم و برویم سر زندگیمان و هزار چیز دیگر. راستش، نباید زیاد سخت گرفت و توقعات آنچنانی داشت. من به یک جشن عروسی مختصر راضی بودم. مهم تفاهم بود که حس میکردم میان/بین ما جاری ست.
اما پسر اصلاً توی این فازها نبود. با خودم گفتم خب همه که مثل هم نمیشوند. هر کس به طریقی با دیگران ارتباط برقرار میکند. اصلاً راستش من زیاد از آدمهای پُرحرف و به قولِ پدر وِرّاج و رودهدراز که به تو مجال حرفزدن نمیدهند خوشم نمیآید. از طرفی اصلاً من که زیاد مردها را نمیشناسم، با پسرهای زیادی در زندگیام مراوده نداشتهام، ولی این را خوب میدانستم که دنیایشان با دنیای دخترها خیلی متفاوت است.
باید این تفاوتها را پذیرفت و من که حس میکردم لحظهبهلحظه تبدیل به روانشناسی میشدم که قدرت درک و پذیرش هر چیزی را دارد، متوجه این مسئله بودم و چند لحظه واقعاً به این قدرتِ درکوبینش خودم بالیدم.
همانجا تصمیم گرفتم برای ملاقات بعدیمان موهایم را بلوند کنم، البته این بار به جای اینکه خودم موهایم را رنگ بزنم به یک آرایشگاه خوب بروم. شاید بروم همان سالن انتهای خیابان که یک پرده برزنتی کرم رنگ جلو درش نصب شده و رویش نوشته شده ورود آقایان ممنوع.از زن همسایه مان که برای عید پارسال موهایش را رنگ کرده بود شنیده بودم کارش خوب است و قیمتهایش هم زیاد بالا نیست.
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب بودن