حکومت در قرون وسطی
اگرچه حکومت و جامعه در قرون وسطای میانه مکمل هم بودند، ولی این حکومت بود که مهر خود را بر جامعه زد و هدایت اش کرد. آنطور که می گفتند، حکومت توسط خود خداوند بر بالای سر مردم یا پادشاهی قرار داده شده است: بهتدریج مردم یا پادشاهی اموال خداوند و تنها بهصورت موقت به دست حاکم سپرده شدند که وظیفه داشت مثل یک قیم از منافع آنها دفاع کند.
هم جایگاه و هم مقصود از حکومت سلطنتی، شاه را تنها ارگانی میکرد که می توانست پیش قدم شود و در ساختار پادشاهی یا سوگیری آن تغییر ایجاد کند. یک مثال بارز رنسانس کارولنژینی است که تمام جامعه به «عیال خداوند» تبدیل و ساختار آن کلیساشناختی شد. این رنسانس کاملاً طبق مضمون حکومت نزولی «از بالا هدایت» شد.
اما یک تناقض وجود داشت: استفاده مداوم از اصول خدا شاهی- کلیساشناختی محمل خطرات بزرگی برای خود فرمانروایان بود، زیرا ساختار فرمانروایی عیوبی نشان می داد که به هیچ وجه با مقدمات پای های کلیساشناختی مورد قبول آنها جور درنمیآمد.
بدون شک حقیقت دارد که جدال انتصاب در نیمه دوم قرن یازدهم، فارغ از حواشی آن، تهش دغدغه جایگاه پادشاه در جامعه مسیحی داشت. گفتن اینکه شاه تجسم عوام بود به همان اندازه ساده انگارانه است که بگوییم پاپ تجسم روحانیت بود، زیرا در این درگیری تعدادی از اسقفها و سراسقفها طرفداران پروپا قرص شاه و مخالف پاپ بودند.
اینکه آماج جدال انتصاب شاه ژرمن ها بود بهآسانی با موقعیت تاریخی اش قابل توضیح است زیرا حکومت او از میانه قرن هشتم با ایتالیا گره خورده بود. هیچکدام از حاکمان اروپا مانند شاه ژرمن در مناسبات شبه جزیره به این اندازه درگیر نبود، گرچه موضوع جدال آشکار و نهان در همه محافل پادشاهیهای اروپا وجود داشت.
جدایی و کنارهگیری از مردم که حاکم تئوکراتیک با اعلام اینکه منشأ قدرتاش از فیض الهی برآمده است و نه از اراده و انتخاب مردم، بس ضد و نقیض شد، زیرا در بلند مدت برای او بجای سرمایهْ مسئولیت ایجاد کرد. اینکه او سنخ خودش را شکل داده بود و نمیخواست یا نمیتوانست با دیگری در آن شریک شود یقیناً از بعضی جنبهها بسیار نافع بود، ولی میتوانست به یک مانع هم تبدیل شود، چنانچه شد، زیرا او در وضعیت متعالی منزوی مقدر بود به تنهایی با دشمناناش روبرو شود.
بدون شک، شاه بالا دست و مافوق مردم ایستاده بود، مردمی زبان بسته و درمانده که خداوند به امانت به او سپرده بود. شاید مقام والای شاه به بهترین شکل با حاکمیت شخصاش بیان میشد: او «شاه ساکسون ها» یا «فرانک ها» بود، به عبارت دیگر رابطه بین «شکوه شاهانه» او و رعایا کاملاً محکم و استوار شده بود و بیشتر از آن، او در اریکه قدرت بالا دست مردم تکیه زده بود تا بزرگی (حاکمیت) خود را به مثابه تنها کسی که مورد لطف خداوند واقع شده است به رخ بکشد.
او بخشی از این الطاف را به رعایا میداد و بدین ترتیب آنها از فیض او منتفع می شدند البته گاهی اوقات هم مورد غضب قرار میگرفتند. او مداهنه خداوند بود و بنابراین مصونیت کامل داشت و بدین ترتیب اهانت به ساحت ملوکانه او، چون به تحت الحمایه خود خداوند ربط پیدا می کرد، به یک بزه مذهبی تبدیل شد.
از طرف دیگر، این ساختار حکومتْ بسیاری از خصوصیات نژادی فرمانروایی ژرمانیک را به خود جذب و اصطلاحاً با مفاد دینی- کلیساشناختی ملغمه ای درست کرده بود. این ترکیب مخلوط بر اساس تأملات عقلانی مشتق شده از آموزهای روشن نبود، بلکه بهصورت «طبیعی» رشد کرده و در سراسر دوران پیشین بتدریج متحول شده بود.
همگان اعتقاد داشتند که عناصر مسیحی و ژرمانیک نه تنها قابل تطبیقاند، بلکه عملاً هماهنگ در هم آمیخته اند. اما همانطور که گفته شد، در تحلیل دقیقتر این نظام و ساختار حکومتی آن از تناقض های مهلک درونی رنج می برد، مانند نظام مالکیتی کلیسا که قبلاً اشاره رفت.
این تناقضها موجب برآمدن سؤالات جدی شد. با مقدمات کلیساشناختی داده شده که خود حاکمان با صدای بلند احیا کرده بودند، آیا درست است یک شاه (یا کنت یا هر سرور دیگر خارج از سبک روحانیت) مقامات اداری و بهره تیول کلیسایی را عطا کند؟ به عبارت دیگر آیا این نظام مالکیتی کلیسا که در واقع عنصر اصلی ساختار فرمانروایی شده بود، با اصول پایه ای مسیحی همخوانی داشت؟
یک گاه شمار معاصر می نویسد «تا اینجا هیچ کدام از اسقف ها انتخابی نبودهاند، بلکه با لطف شاه اسقف شده اند» آیا اوضاع گفته شده در این نقل قولْ موافق نظم درست جامعه مسیحی است؟ درون چارچوب کلیساشناختی، آیا عادلانه بود که کلیسا توسط چند نسل یک خانواده به «ارث» برده شود، آن طور که در مورد به اصطلاح کلیساهای کوچکتر بود؟ آیا می شد مناصب کلیسا بهراحتی خرید و فروش شوند؟
آیا «امتیاز» انتخاب مافوق که شاه به کلیساهای شورایی داده است، توجیهی دارد؟ یک گام جلوتر، در چارچوب کاملاً پیشرفته کلیسا، آیا ادعای سروری شخص شاه یک گزاره معتبر است؟ در دنیای مدرن شاید این تناقضات درونی را بتوان با جامعه ای کمونیستی مقایسه کرد که در آنْ سیستمِ آزاد بانکی، بورس سهام، سرمایه گذاری خارجی امثالم در حال کار باشند، یا مثلاً در یک جامعه سرمایهداری ،تملک مالکیت خصوصی، استفاده از زمین و ابزار تولید قانوناً بیارزش اعلام شود.
در اواخر قرن یازدهم حاکم باید به سنت، آداب و رسوم و عادات کلی پذیرفته شده که بدون مناقشه در همه جا شایع بود استیناف می جست، اما زمانیکه از دیدگاه انتقادی و در پرتو زمینه آموزه پخته کلیسایی بررسی شوند، سنت، عادات و آداب ذوب شده و به هوا می روند و اگر با معیار یک برنامه ثابت و عقلانیِ صورت بندی شده پیمانه شوند، بیربط و غیرقابل دفاع می نمایند.
تمام فرمانروایان و بخصوص از همه آنها قویتر شاه ژرمن، وظیفه اصلی خود را حفظ وضع موجود که از آداب تکامل یافته بود میدانست. در حقیقت، قبل از قرن یازدهم هیچ رساله، تک نگاری و نوشته ای که یک برنامه عقلانی ساخت سلطنت را طرح نماید یا ساختار، اهداف و جزییات آن را ترسیم کند، وجود نداشت.
زمانی که سنت هر چقدر هم ریشهای و کهن با عقلانیت بیرحم و خشن مواجه می شود، با نهادهایش متلاشی و فرو میریزد. شیوه های آدابی تا زمانی که تناقضات درونیاشان حل نشود می توانند شکوفا شوند و رونق بگیرند حتی نتایج مفید و عالی نمایش دهند، اما بعد از آن به غار می روند، زیرا هرگاه سنت با استدلال منطقی روبرو شود شکست می خورد.
این استدلال که بعضی شیوه ها صرفاً همیشه بوده و ورزش شدهاند، منطقی نیست. سؤال این نبود که سنن چه کرده اند یا حتی چرا و به چه منظور پدید آمده اند، بلکه وقتی تدابیر حکومت در پرتو یک برنامه عقلانی سنجیده قرار گیرد آیا با اصول مسیحی که از بینش غنی و بالغ نظام عالم وجود کلیسا در رساله ها، نامه ها و احکام بی شماری آمده مطابقت می کند یا خیر؟
در حقیقت این حاکم الهی یک موجود دوزیستی، نیمه روحانی نیمه غیر روحانی بود- و در کارهای حکومتی این دو به هم خوب جوش نخورده بودند. این فرضیه که میانگاشت بخش طبیعی ژرمانیک اصلاح نشده در همتای اصلاح شده کلیسایی جذب یا کاملاً یکپارچه شده است، ناموجه می نمود.
حکومت سلاله سالیان در اوایل قرن یازدهم در عمل این تناقص درونی را نشان داد. تدابیری که هنری سوم در سوتری در دسامبر 1046 اتخاذ کرد، به دقت طرز کار این نظام حکومتی را نشان می دهد. او دو پاپ را عزل، سومی را تبعید و یک پاپ جدید منصوب کرد و اسقف ها را به منظور پاپ شدن به رم انتقال داد.
تمام اینها و بسیار بیشتر با رسوم سنتی هماهنگ بود. و هر چه این نظام بیشتر فعالیت می یافت، مشکلات یاد شده بیشتر مطرح می شد. گره کارْ شایستگی شاه- یا امپراتور- بود که آیا قادر است جامعه مسیحی را هدایت نماید و عملاً متصدیان کلیسا مانند اسقفها، سر اسقف ها و پاپ را اداره کند.
فی الواقع در اینجا هر شاهی باید با این مسئله غامض روبرو می شد: در قرن یازدهم هیچ شاهی قادر نبود قلمرو پادشاهی اش را (که چیزی نبود جز بخشی از تشکیلات کلیسای جهانی) بدون کمک روحانیت بلند پایه، بهویژه اسقف ها اداره کند.
ما بیشتر در این مورد اینجا مطلبی را منتشر کردهایم
برگرفته از کتاب بنیادهای اومانیسم رنسانس