شخصیت در تعریف راستین خود، خداگونه است. از دیگر سو، فردیت ایبسا مرکزگریزی یا خودسری محض باشد. فردگرایی با دلالتی که بر بیمسئولیتی دارد، ندای بیپردهی خودپسندی سر دادن است، و هر آنچه که ما در این رساله به نقد آن پرداختهایم، به نحوی ریشه در ذهنیت فردگرا دارد.
فردیت
اما شخصیت، همان محدودهی خصوصی کوچک خود بودن است که شخص در آن به یکباره از نسبت خود با امر متعالی و اجتماع زنده آگاه میشود.
او چونان شریانی خاص است که حامل بخشی از ذهن کلی است. حالیا اگر ما بخواهیم تعریف مدرن “ارزش نهایی فرد انسانی” را بیان داریم، مشاهده میکنیم که این روح انسانی است که لایق تکریم است، نه روح داده شده به انسان.
- چنین فرضی، حاصل سفسطهی اومانیسم دوران رنسانس است. پارسامنشی در آن است که باور داشته باشیم که شخصیت، همچون زمینی که بر آن گام برمیداریم، چیزی است که به ما داده شده است.
ناگفته پیداست که عقلگرایی و زندگی ماشینی به نحو چشمگیری در تقابل با شخصیت قرار میگیرند. عقلگرایی به ریشههای متعالی عقل به دیدهی تردید مینگرد و زندگی ماشینی دریافته که شخصیت و ماشینی شدن به هیچ وجه با یکدیگر جمع نمیشوند.
بنابراین، عزم دوران ما برای یکشکل ساختن همه چیز و عمومی کردن آنها، نمیتواند با این آخرین سنگر زندگی شخصی سری سازگار داشته باشد. از آنجا که شخصیت سرآغاز تمایز است، در زندگی عمومیشدهی مدرن، هر کس احساس میکند که فراخوانده شده تا تأکید کند که ذهنیتها، عادتها، و آرزوهای خودش شاخص قاعدهمندی هستند.
نگاه تحقیرآمیز دیکتاتوریها و بوروکراسیهای مدرن به تفاوت و اختلاف، چیزی نیست جز ساحتی سنگدلانه از همین احساس.
بعید نیست که در آینده انحراف از قاعدهی پرولتاریایی به نوعی کژآیینی بدل شود که هیچ افق تجدیدنظری بر آن مترتب نیست.
در این زمینه: مدرنیته و کلیشه های سنتی
برگرفته از کتاب: ایده ها پیامد دارند