شوپنهاور فلسفه و هنر شوپنهاور صلحی دوباره میان فلسفه و هنر به وجود آورده است. - نشر پیله

شوپنهاور فلسفه و هنر

کتاب شوپنهاور تاملات و تاثیرات
Rate this post

فلسفه و هنر

اینکه شوپنهاور در گفتمان‌های عمومی جهان بینی چندان حائز اهمیت نیست، اما در بخش‌های خلاقانۀ مدرنیتۀ اروپایی به عاملی الهام بخش نبدیل شده، بسیار قابل ملاحظه است. چنین ادعایی به ویژه در مورد هنر صادق است. به این ترتیب چندان اغراق آمیز نیست اگر ادعا شود که شوپنهاور صلحی دوباره میان فلسفه و هنر به وجود آورده است.

بیش از چندین قرن فلسفه در برابر هنر همچون سرپرستی قانونی رفتار می‌کرد و هنر را بنده نوازانه در حین بازی زیباشناختی‌اش زیر نظر می‌گرفت. فلسفه کلاسیک خردگرا با هنر همانند یک کودک برخورد می‌کرد که برای دستیابی به شناختِ مفهومی بالاتر از واقعیت، هنوز بالغ نشده است.

در اینجا می‌توان از افلاطون یاد کرد، از لحاظ او هنر‌شناختی درجه سوم از واقعیت محسوب می‌شد؛ همان به تصویر کشیدنِ جهانِ ادارک که خود دوباره تنها تقلیدی از جهان واقعی ایده‌ها بود. برداشت خردگرایانه افلاطون از هنر تا هگل ادامه می‌یابد، کسی که از لحاظ او «روح مطلق»، همانطور که وی در کتابش با عنوان «دائرة المعارف علوم فلسفی» می‌نویسد، نمی‌تواند در «جزئیات اَشکال» بیان شود.

هنر برای هگل نمایشگر دانشی همچنان وابسته به لذات حسی است، دانشی که به همین دلیل هنوز از لحاظ مفهومی به شکل خالصی دست نیافته است. نزد مارکس مُرید هگل، کسی که ارزیابی‌های هستی‌شناختی را وارونه کرد و شرایط مادی و اجتماعی را در رأس سلسله مراتب واقعیت قرار داد، به هنر تنها جایگاهی در درجه دوم اهمیت تعلق می‌گیرد. هنر پدیده‌ای روبنایی باقی می‌ماند که واقعیت حقیقی را به شکلی ناقص ارائه می‌دهد.

اما جایگاه هنر نزد شوپنهاور متفاوت است، چون هنر نزد او دارای توانایی منحصر به فردی است، توانایی خاصی که مفهوم از عهده توصیف آن بر نمی‌آید؛ یعنی نگاه مستقیم به جوهر جهان. هنر اندیشه انتزاعی را ترک و خود را به طور کامل تسلیم نگرش می‌کند و در تعمق یک شیئیتِ نابِ مستقل از اراده، غرق می‌شود. به این ترتیب ناظر هنری خود به «ذهنِ ناب، همیشگی، بدون اراده و فارغ از دردِ شناخت» تبدیل می‌شود. اشیاء همچون چیزی ظاهر می‌شوند که در کانون جوهر خود از ویژگی‌های فردی شان آزاد هستند. هنر همچون دسترسی ممتاز به جهان، به نظر هنرآفرینان بسیار مناسب آمد و شوپنهاور را به عزیزِ فلسفی صحنه‌های هنری بدل کرد، به علاوه اینکه شوپنهاور خود به هر نحوی از هر درخواست زیباشناختی استقبال می‌کرد.

شوپنهاور سبک شناسی برجسته محسوب می‌شد و به عنوان یک نثرنویس مورد تمجید و تحسین قرار گرفته است. فلسفه شوپنهاور برای توماس مان «فلسفه هنر فوق العاده» باقی ماند، در حالی که تأثیر فلسفه شوپنهاور شکل‌های کاملاً متفاوتی را به خود گرفت. در ادبیات، از بدبینی شوپنهاور و همچنین رویارویی متافیزیکی وی با موضوعات مهمِ معنایی استقبال شد.

در هنرهای تجسمی اشاره شوپنهاور به واقعیت عمیق غیر عقلانی که برای یافتن و به تصویر کشیدن آن تلاش می‌شد، مسحور کننده بود. اما نظریه واقعیت مبنایی و غیر وابسته به زمان، مکان و علیت که از لحاظ فلسفی توسط نیچه و برگسون انتقال یافته بود، پیامدهای بسیار گسترده‌ای را به همراه داشت و به نوعی پشتیبان انقلاب زیباشناختی مدرنیته بوده است.

در ادبیات چنین موضوعی در به اصطلاح «رُمان ذهنی» اتفاق افتاد، رمانی که به ساختار اتفاقات خطی و گره خورده با علیتِ، خاتمه داد و یک جریان سیال ذهن را ایجاد نمود. نویسندگانی نظیر جیمز جویس و ویرجینیا وولف در کشورهای انگلیسی زبان، مارسل پروست در فرانسه و آلفرد دوبلین در آلمان، با الهام از ایدۀ برداشتی جایگزین از واقعیت و زمان در مبانی واقعیتِ ذهن فرو رفتند و تلاش کردند به آن شکل دهند.

انقلاب‌های مشابهی در هنرهای تجسمی و موسیقی به وقوع پیوستند. اگر در مشاهدات زیباشناختی، نظیر اندیشه‌های شوپنهاور، عین مشاهده شده در فردیت خود، ملغی گردد و به عینیت ناب منتقل شود، در آن صورت می‌تواند از لحاظ هنری به ایده‌ای برای طرح ریزی بدل شود، ایده‌ای که به طور کامل از به تصویر کشیدن اشیاء به صورت مجزا صرف نظر می‌کند. چنین موضوعی به طور دقیق در آثار و تصاویر نقاشانی نظیر کازیمیر ماله ویچ یا پیت موندریان اتفاق افتاده است. هنر غیر شیئی که هنر انتزاعی نیز نامیده می‌شود، نگاه را از جهان فردی سازی شدۀ اشیاء دور می‌کند و به تعمق در شیئیت، معطوف می‌سازد.

یک آهنگسازِ شوپنهاور خوان باید بسیار بیشتر از سایر همکاران هنرمندش، خود را در نقش یک «جهان شناسِ» ممتاز ببیند. چون موسیقی برای شوپنهاور نه تنها هنری خاص است، بلکه آن عامل زیباشناختی است که خود اراده را به تصویر می‌کشاند. پوسته جهانِ تصور را ترکاندن برای مدرنیته موسیقیایی، که حداکثر از زمان آدورنو به «موسیقی نوین» مصطلح شده، به معنای دست کشیدن از هارمونی و ملودی سنتی است.

از آرنولد شونبرگ تا هلموت لاخنمان موسیقی آتونال در عاداتِ شنوایی به شدت تردید ایجاد کرد، به نحوی که بسیاری از آهنگسازان معاصر هرگز متوجه نشدند که رویارویی آنها با ساختارهای زمانی و مکانی (برای نمونه در تجهیزات ویدئویی) ریشه در تغییرات فرهنگی در خود آگاهی دارد، تغییراتی که از فلسفه شوپنهاور نشأت می‌گیرند. در اثر یکی از آهنگسازان برجسته موسیقی نوین، برند آلیوس تسیمرمان این رویارویی اما از پس زمینه فلسفی بسیار واضحی برخوردار است.

تصور وی از «زمان واقعه» در تضاد با مدت زمان فیزیکی، به طور مستقیم به برگسون ارتباط پیدا می‌کند، در حالیکه برگسون با نظیربه «شکل کروی زمانِ» واقعی به طور دقیق آن فروپاشی گذشته، حال و آینده را مشخص می‌کند، اتفاقی که شوپنهاور در پس جهان تصور احتمال آن را داده بود. شوپنهاور در جلد اول از کتاب «جهان همچون اراده و تصور» در این باره می‌نویسد: «هم زمان بودن بسیاری از وضعیت‌ها، در واقع جوهر واقعیت را تشکیل می‌دهند».

ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم

برگرفته از کتاب شوپنهاور تاملات و تاثیرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *