یاسپرس در اثر سه جلدی خود با عنوان «فلسفه» که در سال 1932 منتشر شد، از «رفاقت جنگی» تجلیل به عمل میآورد، رفاقتی که در جنگ به «وفاداری بی قید و شرط» تبدیل میگردد. وی به صورت مکرر بر وفاداری به منشأ و «تاریخیبودن» تأکید میکند: برای تحقق «خودبودگی»، «تنها راه ممکن، وجود واقعی در تاریخیبودن است».
کارل یاسپرس و رفاقت جنگی
- چند دهه بعد یاسپرس به این نکته اشاره میکند که در «وفاداری و احترام به سنت» بزرگ شده است: «جایی که به دیگران، به ملتم، به والدینم خیانت کردم، در واقع به خود خیانت کردم، چون خود را مدیون آنها میدانم».
«وفاداری» به جامعه خود، به ملت و به تاریخیبودنِ خود (آن وفاداری که حتماً میبایست باشد)، متضمن یک «سرنوشت» مشترک است: «من در یقین تاریخیِ خود فرو میروم و در ضمن این کار سرنوشت را نه به عنوان یک سرنوشت صرفِ بیرونی، بلکه به عنوان سرنوشتم در «عشق به سرنوشت» درک میکنم».
هنگامی که یاسپرس از این واقعیت صحبت میکند که به جای «سرنوشت عمومی انسان» در جهان معاصر پیوندی ظاهر گشته که صرفاً مبتنی بر «ساز و کار جامعهشناختی»، مبتنی بر ارتباطی سطحی، بیرونی و ناپایدار است، تضاد بین «اجتماع» و «جامعه» به طور ضمنی آشکار میگردد:
«وضعیت مشترک جامعهشناختی تعیین کننده نیست، بلکه بیشتر این، وضعیتی است که به پوچی تبدیل میشود». برای این ریشهکشی اجتماعی تنها در صورتی میتوان تدبیری اندیشید که فرد خود را «عضوی از ملت و متعلق به یک کلیت تاریخی ببیند»، که فرد در «ماهیت تاریخیبودن خود» فرو رود و پیوند بین «سنت» و «منشاء» را بار دیگر به دست آورد.
انسان میبایست «اراده سرنوشت» خود را ابراز نماید، ارادهای که «او هرگز صرفاً نه به عنوان فرد، بلکه در اجتماع خود و بواسطه نسلهای متوالی» از آن برخوردار شده است. تحت چنین شرایطی جنگ تا آنجا که در آن تاریخیبودن و فرهنگ خاص یک ملت در خطر باشد، یک «تصمیم تاریخی» است.
به این ترتیب جنگ یک فرصت منحصر به فرد برای بازیابیِ آن بُعد اساسی از وجود را ارائه میدهد که بواسطه ریشهکنی از سوی زندگی روزمره مدرن، خطر نابودی آن را تهدید میکند. جنگ حاوی «یک شور و احساس است: به کار بردن زندگی برای اعتقاد به ارزش بی قید و شرطِ وجود خود؛ بهتر است مرده باشی تا برده».
در این زمینه: روح آلمانی
برگرفته از کتاب هایدگر و ایدئولوژی جنگ