یتیم
آن خانه برای من گره خوردهبود با ادراک سرشار از خطایم که مثل یک بطری پر بود از عقل آبکی کودکی. در شروع این قسمت من احتمالا بیشتر از هفت سال سن نداشتم. ولی در آن خانه که سکونتگاهی برای یتیمان شهر بود، درآن زشتی رازآلودش، گناهی وجود داشت.
آنجا خانهای بزرگ و شیروانی بود به رنگ سبز تیره که پشتش حیاطی شیاردار داشت و صرف نظر از آن تکدرخت ماگنولیا مطلقا لخت و خالی بود. حیاط در محاصرهی فنسهایی آهنی بود و کسانی که بیرون فنسها خیره به حیاط میایستادند بهندرت میتوانستند بچه یتیمی آنجا ببینند.
از طرفی حیاط پشتی مدتها برایم یک راز بود. خانه در گوشه بود و حصاری صفحهمانند همهی آنچه در داخل میگذشت را پنهان میکرد. اما وقتی از کنار آن میگذشتی صداهایی از منابعی نادیدنی، میشنیدی و گاهی صدایی شبیه جرینگ جرینگ زنجیر. این صداهای رازآلود و مرموز مرا بسیار میترساند.
من با مادربزرگم از کنار خانه میگذشتم و حالا در خاطراتم انگار همیشه در تاریک روشن زمستان از آنجا عبور میکردیم. صداهای پشت آن صفحات آهنی در آن نور محوشونده، رنگی از تهدید داشت و نردههای در ورودی چنان بود که سرمایش، انگشتانت را میگزید. تیرگی حیاط بیعلف و نور ضعیف زرد رنگ پنجرههای باریک، خبر از یک پیشآگاهی مرگبار میداد.
شروع ماجرا با دختری بود به نام هاتی که حدودا نه یا ده سال سن داشت. نام خانوادگی او را به یاد نمیآورم ولی حقایقی دربارهی هاتی وجود داشت که فراموشنشدنیاند. برای مثال او به من گفتهبود، جورج واشنگتن عمویش است و یک بار هم توضیح دادهبود که چه چیز انسانهای رنگین پوست را، رنگین پوست میکند.
هاتی میگفت اگر یک دختر یک پسر را ببوسد، تبدیل به یک رنگین پوست میشود و وقتی هم که ازدواج کند، بچهاش رنگینپوست میشود. ققط برادرها از این قاعده مستثنی هستند. هاتی نسبت به سن خودش دختر ریزنقشی بود. دندانهای جلوش بدشکل بود و موهای بلوند چربی داشت که با سنجاق سری جواهرنشان پشت سرش میبست. بازی کردن با او برای من ممنوع شدهبود. احتمالا به خاطر اینکه مادربزرگ و پدر و مادرم نشانههایی از یک ارتباط مضر را احساس کردهبودند. اگر این فرض درست باشد باید بگویم که آنها کاملا حق داشتند.
من یک بار تیت را بوسیدهبودم، دومین پسرخاله و بهترین دوستم. پس داشتم کمکم به انسانی رنگین پوست بدل میشدم. تابستان بود و من هر روز تیرهتر میشدم. این تصور را داشتم که هاتی که دلیل این تغییر شکل ترسناک مرا برملا کردهبود، این قدرت را هم داشت که آن را متوقف کند. اسیر احساس گناه و ترس او را در محله دنبال میکردم و او معمولا از من سکههای پنج سنتی و ده سنتی میگرفت.
خاطرات کودکی به شکل غریبی کیفیتی رفت و برگشتی دارند و مثل حلقهای تاریک وسط نورند. یا شاید مثل شمعهایی روشناند در شب که تاریکی اطراف را نشانت میدهند.
نمیدانم هاتی کجا زندگی میکرد اما یک راهرو و یک اتاق را با وضوحی وهمآلود به یاد میآورم. نمیدانم چطور به این اتاق راه پیدا کردم. من و هاتی و تیت-پسرخالهام- آنجا بودیم. غروب بود و اتاق کاملا تاریک نشدهبود. هاتی یک پیراهن هندی پوشیدهبود و سربندی از پرهای قرمز روشن به سر داشت. از ما پرسید آیا میدانیم بچهها از کجا میآیند. پرهای هندی سربندش برایم ترسناک بود.
تیت گفت:«توی بدن زنها رشد میکنن.»
«اگر قسم بخورید هرگز به هیچ موجود زندهای نمیگید من بهتون یه چیزی نشون میدم.»
ما باید قسم میخوردیم. هرچند من درون خودم بیمیل بودم و از افشاگریها و رازگشاییهای او بیشتر میترسیدم.
هاتی از صندلی بالا رفت و چیزی از قفسهی کمد پایین آورد. یک بطری شیشهای بود با محتوایی عجیب و قرمزرنگ در آن.
پرسید:«میدونید این چیه؟»
آنچه درون بطری بود شبیه هیچ چیزی نبود که پیش از این دیدهباشم.
تیت پرسید:«چیه؟»
هاتی کمی صبر کرد. چهرهاش زیر آن سربند پردار حالتی مصنوعی داشت.
-«این یه بچهی مردهی نمکسود شدهاست.»
اتاق بسیار ساکت بود. من و تیت نگاهی وحشتزده به هم انداختیم. من دیگر نمیتوانستم به بطری نگاه کنم اما تیت با جذبهای ترسناک به آن خیره ماندهبود.
بلاخره تیت با صدایی آرام پرسید:«مال کیه؟»
-«کلهی کوچولوی قرمزش رو ببین. انگار پیر شده. دهانش. پاهای ریز قرمزش رو ببین. جمع شده زیرش. برادرم اینو آورد. همون موقع که داشت برای کار توی داروخانه درس میخوند.»
تیت انگشتنش را دراز کرد و بطری را لمس کرد. سپس سریع دستانش را پشت کمرش برد. دوباره با صدایی زمزمهوار پرسید:«مال کیه؟ بچهی کیه؟»
هاتی گفت:«یتیمه.»
صدای آرام پاهایمان را به یاد میآورم وقتی که نوک پا از اتاق بیرون رفتیم. راهرو تاریک بود و انتهای آن پردهای آویزان.
خوشبختانه این آخرین خاطرهایست که از هاتی در ذهنم مانده. اما بچهی یتیم نمکسود شده، مدتها از یادم نمیرفت.
یک بار خواب دیدم از توی شیشه بیرون آمده و دور یتیمخانه دنبال من میدود درحالیکه من خودم توی حیاط یتیمخانه گیر افتادهبودم. آیا باور داشتم در آن خانهی شیروانی تاریک قفسههایی هست که آنجور بطریهای ترسناک رویشان ردیف شده؟ احتمالا هم بله و هم نه.
چراکه یک بچه دو سطح از حقیقت را میشناسد؛ یکی آن جهانی که مثل یک نیرنگ بزرگ میان کودکی و بزرگسالی است و دیگر آن لایهی غیرقابل شناخت،آن لایهی عمیق، شبیه یک راز پنهان. در هر صورت هر وقت از خانهمان به مرکز شهر میرفتیم، موقع رد شدن از کنار خانه من خودم را به مادربزرگم میچسباندم. آن موقع هیچ یک از بچههای یتیم را که به مدرسهی خیابان سوم میرفتند ندیدهبودم. اما چند سال بعد دو حادثه رخ داد که ربط مستقیم به خانه داشت.
حالا دیگر من دختر بزرگی شدهبودم که هزاران بار قدمزنان یا با اسکیت یا با دوچرخه از کنار خانه گذشتهبودم. وحشت قبلی به افسونی بهخصوص تقلیل یافتهبود. همیشه هنگام گذشتن از آنجا به خانه خیره میشدم و گاهی میشد که یکشنبهها یتیمها را میدیدم که به آهستگی بهسوی مدرسهی مذهبی یا کلیسا میرفتند. گروهبندی شده و به صف بودند و دو بچهی بزرگتر سر صف و دو بچهی کوچکتر همیشه ته صف بودند.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب ساکن موقتی