آخرت
از نظر شوپنهاور جهان «دومی» به مفهوم جهان تعالی دیگر وجود ندارد.
هنگامی که وی در بیست و شش سالگی شروع به نوشتن اثرش کرد، خود را از همه حدس و گمانهای مرتبط به زندگی پس از مرگ، خواه حدسیات مربوط به دین مسیحیت و خواه حدسیات مربوط به ایده آلیسم آلمانیِ آن زمان به سبک شلینگ و هگل رها کرد.
برای شوپنهاور نه جهان پس از مرگ و نه خدای جانشینی در شکل عقلی آشکار شده در طبیعت و تاریخ وجود نداشت. شوپنهاور همواره فقط از این جهان تجربی صحبت میکند و مینویسد. اما وی میخواهد «معنای» آن را بداند؛ ایده آلیسم شوپنهاور شکلی از متافیزیکِ هرمنوتیکی را میپذیرد.
شوپنهاور از این جهان منظور خاص خودش را دارد، چون جهان ما تنها جهان تصورات نیست. هیچ جهانی متافیزیکی در پس این جهان وجود ندارد، اما زمینه جهان تصورات که در آن جوهر حقیقی جهان، خود را نشان میدهد، وجود دارد.
آگاهی ما از جهان نباید در حد تصورات باقی بماند. شوپنهاور پیش تر در دوران دانشجویی به عرفانِ یاکوب بومه و مفهوم نگرش عقلانی در آثار شلینگ پرداخته بود.
در هر دوی این موارد وی باشناختی از جهان مواجه شده بود که از زمان، مکان و علیت عبور میکرد و خاتمه جدایی ذهن و عین را اعلام مینمود.
این نوع از شناخت نوعی خاص از توجه را در شوپنهاور برانگیخت که برای وی بسیار فراتر از شکلی از درک کردن عقلانی بود؛ در حقیقت وی در جستجوی شکلی از شناخت بود که به همان میزان معرفت، تجربه رستگاری نیز باشد.
برگرفته از کتاب شوپنهاور تاملات و تاثیرات
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم