کرم و پودر
كرم و پودر را به صورتم میمالم. هنوز وقت دارم. سورمه را بر میدارم و یک خط بادمجانی تیره در طول پلک از خطِّ مژه تا كمی بعد از انتهایَش می كشم. ابروهام را با برس ریمل صاف میکنم و با مداد قهوهای تیره پررنگشان میکنم. حالا سفیدی چشمانم بیشتر معلوم است. رژ صورتی كمرنگ را به لبانم میكشم. لبهایم را به همدیگر فشار میدهم. پاه! پاه! بیخیال خطِّ لب میشوم؛ عروسی كه نرفتهام.
مسحورش میكنم امروز. میخندم. امروز روز من است. لبخند میزنم و نگاهی به غمّازههایم میكنم. آخرین پافهای ادكلن را روی روسریام خالی میكنم و پرتش میكنم در سطل آشغال.
دمِ رفتن، نگاهی به آینهی جالباسی میكنم ـ حسَبِ عادت. صفیر مهیب و ترسناک خمسهخمسه را باز هم میشنوم. دود همهجا را گرفته بود. سیلوها آتش گرفتهاند و خانهها ویران شدهاند و آفتاب گلگون، نوکِ تنهی بیسرِ نخل مثل مشعلی بود، كه لهیب آن را احساس میكردم ـ در قلبم با تمام وجود. بوی باروت، با بوی گندِ آبِ كارون ممزوج شده است.
همه چیز جای خودش بود؛ دریغ از یک تغییر. حیاطِ مدرسه آن طرف خیابان چسبیده بود به پشتِ ایستگاه. ملغمهای از رنگِ سفید مرده و لكّههای قهوهای سریش و تراكتهای انتخاباتی پاره و بیقواره. مدرسه انگار به پیری زودرس مبتلا شده بود ـ از بیرون. گاهبهگاه حیاط پر میشد از دختران سیاهپوش در زنگهای تفریح و سینوس وشوشهی رهگذران و دانشآموزان اینور و آنور دیوار منظم بالا و پایین میشد.
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب یادگار چهارشنبه