منطق استعلایی
منطق استعلایی با مفهومش از ضرورت تجربی، مفهوم جدیدی از ابژه را معین میکند. تحلیل [استعلایی] به جای ابژه متعالیِ واقعگرایی سنتی که گفته میشود بیرون از تمام شناخت جای دارد، مفهوم ابژه به مثابه پدیدار –یک موجود طبیعی تجربی ثابت و دائمی که واقعیت آن تنها درون سپهر شناخت معین شده است و شدیداً محدود به آن است- را میگذارد.
کانت در ویرایش نخست، میپرسد: از آنجا که تمام آنچه که در ذهن داریم بازنمودها هستند، یعنی نه اشیاء فینفسه، بلکه پدیدارها (نمودها)، ما از مفهوم ابژهای که هم متناظر با شناخت است و بدین ترتیب متفاوت از آن نیز است، چه میفهمیم؟ پاسخ میدهد: به آسانی دیده میشود که این ابژه بایستی فقط به مثابه چیزی کلی = X اندیشیده شود، زیرا ما بیرون از شناختمان چیزی نداریم که به مثابه متناظر با آن، در مقابل این شناخت قرار دهیم (A104).
دیدگاه های زیادی درباره ماهیت این X معماگونه وجود داشته است که برخی از آنها رازوار و نظری هستند؛ اما به گمان من، عبارت «چیزی [etwas] به طور کلی» تأکید میکند که آنچه از واقعیت ابژهها به مثابه پدیدار مراد میشود، مجموعه منسجم و معینی از خصوصیات و ویژگیها نیست بلکه مراد از آن به طور کلی عنصر شئ بودگی است –واقعیت صلب و غیر اختیاری که وجود بماهو مشخص میکند. به عبارت دیگر، عمارت شهرداری کونیگسبرگْ یک ابژه به مثابه پدیدار است، اما هیچ «عمارت شهرداری فینفسه» که در پس آن نهفته باشد وجود ندارد.
آنچه به این ساختمان واقعیت تجربی میبخشد، قلمرو وجود بماهو است که در آن واقع شده است، وجودی که به عنوان غیرـمن، به عنوان ضرورت محدودکننده در مقابل ما قرار میگیرد. یک ابژه واقعی، به وسیله مفهومش مانع از تلاش ما برای اندیشیدن به آن به هر شیوه دلبخواهانه میشود، زیرا آن دارای یک ضرورت واقعی است که خودش را به هر آنچیزی که ما ممکن است درباره آن ابژه بگوییم یا بیاندیشیم مقید میکند. این شئبودگی یا عینیت آن است، یعنی نشانه ابژه بودن آن.
سرچشمه این ضرورت محدودکننده چیست؟ فلسفه سنتی، این سرچشمه را به شئ بودنِ فینفسه ابژه بیرون از ذهن ما نسبت میدهد، در حالی که کانت ضرورت ابژه و وحدت درون حدود ذهن اندیشنده را به عنوان سرچشمه این ضرورت شناسایی میکند.
«از آنجا که ما فقط با کثرات بازنمودهای خود سروکار داریم و آن X که با آنها متناظر است (ابژه)، به این دلیل که میبایست چیزی باشد متمایز از تصورات ما، برای ما هیچ چیز نیست، [از این رو] وحدتی که ابژه آن را ضروری میسازد نمیتواند چیزی باشد غیر از وحدت صوری آگاهی در ترکیب کثرات بازنمودها» (A105). بدین ترتیب، ضرورت ابژه از تأثیر مستقیم حس فاصله میگیرد و به فاهمه محول گردیده است.
این فاهمه است که ضرورت عینی را وارد تجربه میکند که خودش را به کلیه اظهارات و احکام شناختی ما بار میکند. X معماگونه برای ما هیچچیز (nichts) باقی میماند، یعنی مفهومی تهی و وحدت استعلایی خودآگاهی به عنوان مانعی برای اندیشیدن دلبخواهانه جایگزین عامل ضرورت پیوستشده به احساس شده است. هرآنچه که با شرایط وحدت تجربه –زمان و مکان، مقولات، شاکله ها، اصول بنیادی طبیعت و قوانین تجربی که مبتنی برآنها هستند- مطابقت داشته باشد، یک وضعیت امور عینی خواهد بود که کلیه احکام شناختی ویژه باید با آن مطابقت داشته باشند، درحالی که باید با هرکدام نسبت به آن مطابقت داشته باشد.
ما بیشتر اینجا مطلبی را در این مورد منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب انقلاب فلسفی کانت